رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

رادمهر

شعر نی نی های بهار 90

پارسا بسرم ببين جه نازه برديا فشن و يه لباس تازه دختر بحريني ما اسمش رانيا دختر مشهديمون اسمش بريا  اوا بانوي ارديبهشت دختر المان افرين به پسرمون طاها قهرمان  هانا دختر كوجولوي ناز و شيطان يكي خوشكله و نازه اسمش باران  يكيشون دختر فهيمه ,حديثه ديكري فكر كنم اسمش مهديسه  علي پسر سپيده هست عزيزان اميرعلي جان پسر ارغوان  مهدي جون ميره باز به حمام ني ني ريزه هفت ماهه ما اقا پرهام  ني ني تبله ما هست بارسيا عكسش رفته تو مجله اقا ايليا  اراد داداش ارام هست با مزه رادمهر كوچولو ببين مي نازه  ...
9 آبان 1390

غول واکسن 6 ماهگی...

غول واکسن ٦ ماهگی تو راهه ....خیلییییی نگرانم رادی رادان ... مخصوصا اینکه شنیدم خیلی از دفعه های پیش سخت تره... وای که چقدر من از تب بچه ها می ترسم... ... جون مامان قول بده که تب نکنی... گریه نکنی... وای قربون قدت برم عزیزم من طاقت گریه های تو رو ندارم... من طاقت تب و لرز تو رو ندارم... تا ١٠ روز دیگه که تو بخوای واکسن بزنی من صد دفعه خودم به خودم این واکسن رو زدم از بس که دارم غصه اش رو می خورم... خدا کمک مون کنه که به خیر بگذره... دوستت دارم عزیزم... دوستت دارم شیرینم، دوستت دارم ...
5 آبان 1390

آااااممم...امممم

اول نمیفهمیدم یعنی چی ... منو می بینی می گی امممممم آاااامممم... مامانی رو می بینی می گی اممممم(با فتحه) میریم تو آشپزخونه با آب و تاب می گی ااااامممممممممم.... اما بالاخره کشفیدم اااممم یعنی چی؟ یعنی من خوراکی می خواااااااااااااااام.... قربونت برم با اون حرف زدن شیرینت، اینم شد اولین کلام رادمهر؛ نمی دونی با شنیدن هربار این کلمه خوشملت من چه حالی می شم حالا چرا تا چشمت به من می افته می گی ااااممم چون می دونی کجا می تونی شیر خوشمزه بخوری... به مامانی برای این می گی ااااممم چون می دونی کی برات همیشه یه کاسه حریره بادوم یا بیسکوییت مادر و این چیزا می یاره...  آشپزخونه رو هم که شناسایی کردی که اینجا محل انواع آآاااامممه... ...
5 آبان 1390

یادش به خیر...

یادش به خیر رادی رادان... پارسال یه هچین روزایی بود که برای اولین بار صدای قلبت رو شنیدم و تو صفحه مونیتور تو رو دیدم... یادته؟ او موقع ها من داشتم این شکلی می شدم: و تو اون موقع ها یه لوبیای کوچولو بودی... همه به من می گفتن مامان لوبیا... اون وقتا روزا رو با بابا جون می شمردیم که ببینیم تو کی می آیی می گفتیم اوووووه کو تا اردیبهشت 90... شاید بلندترین پاییز و زمستون عمرمون بود... مگه تموم می شد؟... من و بابا جون دونه دونه روزا رو می شمردیم .... گذشت.... اما دلم برای اون موقع ها تنگ می شه... برای اولین لگدای کودکانه ات... برای اولین چرخیدنت تو دلم ... برای اون روزی که دکی گفت شما پسری (وای چه روزی بود اون روز... ) برای اون شبی که با ب...
28 مهر 1390

خواب می دیدم بچه شدم...

خواب می دیدم بچه شدم مثل گل باغچه شدم پیرهن چین چین پوشیدم دنبال توپم دویدم اما وقتی بیدار شدم دیدم که بچه نیستم یک گل باغچه نیستم خودم یه بچه دارم گل توی باغچه دارم بچه ی من گل منه قمری و بلبل منه ...
25 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد