رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

رادمهر

مبارک کجاست؟

خوش گذشت ... مثل همیشه ... تو تاترهای شاد کودکانه... این دفعه همگی دنبال مبارک بودن که شادی بیاره... تو هم دنبالش می گشتی... چقدر خندیدی از اداهای بازیگر نقش لوده... منم که عاشق نمایش های کودکانه...  اینم خلاصه ماجرا: مبارک روایت پسرک ساده دلی است که به دنبال مبارک می گردد تا شادی را برای مردم شهرش به ارمغان بیارد. وی برای تحقق رویایش با مسایل و مشکلاتی رو به رو می شود و آخر سر خودش میشه مبارک... شاد و خندون... با کلی آهنگ شاد و ریتمیک اوج شادیت هم موقعی بود که شعر بشکن بشکن رو بازیگرا می خوندنو شما داد میزدین بشکن...  از شادیت شاد شدم عزیزترینم   دوستت دارم پسرک 4 ساله ام   &n...
9 خرداد 1394

تو آشپز دنیایی

می گن وقتی گرسنه باشی دیگه دوست ندارم و خوشم نمیاد و اینا رو نمیگی که هیچچچ خیلی هم تازه تشکر می کنی و دو لپی هم می خوری چند روز پیش با بابا جون رفتی مکانیکی که مثلا مشکل ماشینو حل کنین، کار ماشین گیر پیدا کرد و خلاصه چند ساعتی معطل شدین؛ موقع شام که گذشت هیچی حسابی هم دیر شد... منم تو خونه داشتم پیتزا می درستیدم و منتظر شما خلاصه تا اومدین از گرسنگی نذاشتی من چیزی بچینم و میز و شام درست کنم ... رو همون اپن آشپزخونه نشستی و در حالی که نمی دونستی پیتزا رو بکنی تو چشمت یا دهنت فقط می گفتی مامان فوتش کن فوتش کن... منم همه فوتای دنیا رو جمع می کردم تو هر نفسم و تند می فوتیدم، انگار می خوام آتشفشان کوه وزو رو خاموش کنم ...مهلت نمی دادی...
6 خرداد 1394

گروفالو

خب نمایش گروفالو رو هم رفتیم با هم دیدیم... مثل همیشه من هم اندازه تو ذوقیدم... تو که میخکوب شده بودی... یه جاهایی غش غش می خندیدی بعد من عیییین این مامانای لوووووس به جای این که به نمایش نگاه کنم به تو نگاه می کردم و از دیدن خنده تو شاد می شدم انصافا نمایش قشنگی بود... بیشتر بابت این که داستان کودکانه و جالبی داشت... قابل پیش بینی نبود و صحنه پردازی و گریم واقعا خوبی داشت...برای وقت گذاشته بود...  این هم یه کوچولو از داستانش که بعد ها که این مطلب رو خوندیم یادمون بیاد ماجراش رو: گروفالو نمایش بچه موش خیالباف و تنبلی است که پدر و مادرش نقشه ای می کشند که او خود به جنگل رفته و غذایش را خودش پیدا کند .در راه روح پدر بزرگ ...
2 خرداد 1394

4 سالگی و داستاناش

4 سالگی خووووووب سنیه آقا خووووووووب ترسو نبودی، تاریکی برات مفهومی نداشت، می رفتی می اومدی اما از وقتی 4 ساله شدی من باید پشت در دستشویی بایستم که تو بری دستشویی و بیای یا با هم بریم اسباب بازیتو از اتاقت بیاریم ... مثلا همسایه طبقه بالایی چیزی بندازه زمین با چشمای گرد شده به من نگاه می کنی که چی بود؟ صدا میاد؟ هیولاست؟  بهت می گم نه عزیزم هیولا کجا بود... میگی اگه هیولا بیاد تو چی کار می کنی؟ می گم هیچی یه لقمه چپش می کنم، تو هنوز مامانو نشناختی  پرسیدم و خوندم فهمیدم تو سن 4 سالگی ترس بوجود میاد ... جونم 4 سالگی تازه شاخم شدی... وایییییی از اون شاخ گرد کوچولوها دوست داری به حرفت گوش بدیم، اگه متوجه م...
30 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد