رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

رادمهر

متوسطه اول؟!!

1401/11/30 11:02
نویسنده : مامان رادمهر
141 بازدید
اشتراک گذاری

کی باورش می شه من دارم برای تو دنبال مدرسه متوسطه اول می گردم؟ روزی که اینجا رو برات درست کردم هنوز به دنیا نیومده بودی، باورت می شه؟ راستش خودمم باورم نمی شه، می گن برق و باد اینه ها... روزی که اولین واکسنتو زدیم و تا صبح عین برق گرفته ها نگاهت می کردیم نکنه نمی دونیم چی بشه... چیزی قرار نبود بشه فقط ما خیلی ناشی بودیم... مضطرب و نگران... الان می گم حیف شد، کاش اون روزا بیشتر آرامش داشتم و بیشتر و بیشتر... خیلیییی بیشتر با هم دالی بازی کرده بودیم... قایم موشک... یادته؟ چقدر کم بود... یا اصلا اون روزی که گذاشتمت مهدکودک و برگشتم سرکار تمام راه رو گریه کردم، چرااا؟ تو که اونجا بهت خوش می گذشت... بازی، خوراکی، کاردستی و رنگ آمیزی... اما من تو دلم خالی بود... کلاس اول رفتی که دیگه هیچییی... گوشیم زنگ می خورد می پریدم هوا که وای نکنه از مدرسه باشه، نکنه چیزی شده باشه، نکنه بخوره زمین، نکنه دعوا شه بین بچه ها... یه بار انگشتت موند لای در کلاس، دوستاتم اومدن کمکت کنن کشیدنت... انگشت لای در، بچه ها به جای باز کردن «در» تو رو می کشیدن که کمک کنن (جوجه هااا) به من زنگ نزدن، به بابا گفتن، اون طفلکی هم به من نگفت، من عصر دیدمت... انگشتت تو آتل بود... زود خوب شد ولی لحظه اول وقتی دیدمت یهو نشستم رو زمین، نتونستم رو پام بمونم... روزای کسب تجربه بود... اما اون روزی که برای اولین بار نوشتی بابا، نوشتی مامان، نوشتی «بابا و مامان من شما را دوست دارم» (دقیقا همین جمله) انگار دنیا کادو پیچ شده به ما تقدیم شده بود... هنوز روی دیواره... اون پسر کوچولوی کلاس اولی نیم وجبی حالا هزار ماشاالله یه آقا شده که مامان و باباش دارن براش دنبال مدرسه مناسب واسه متوسطه اول می گردن... همینقدر با تمام اتفاقای قشنگش زود گذشت، با تمام اتفاقایی که توش درس واسه ما بود و تجربه برای تو ... همینقدر زود... 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد