خوابم تعبیر شد...
هفته پیش دو شب خواب دیدم یه بچه ای از پشت سرش می خوره زمین و من هراسون می رم بالا سرش و نازش می کنم... این مدت همه اش مراقبت بودم... قدم به قدم دست و پای کوچولوت حتی چهار دست و پا دنبالت می اومدم و ده ها بار گرفتمت تا خدایی نکرده نیوفتی، دیروز موقع ناهار فقط یک لحظه روم رو ازت برگردوندم تا یه لقمه بذارم دهنم...فقط یک لحظه... یه دفعه روی این سنگای سرد خونه یه صدایی پیچید که هنوزم تو گوشمه... حتی جرات نکردم روم رو به طرفت برگردونم... چیزی حدود چند دهم ثانیه، فلج شدم از ترس، بعد صدای گریه تو انگار به خودم آوردتم، مثل برق گرفته ها پریدم، بغلت کردم و بردمت تو اتاق... دو تایی با هم با صدای بلند گریه می کردیم واقعا نمی تونستم آرومت کنم چون درد خودم از تو که بیشتر ترسیده بودی بیشتر بود که بابا جونی اومد و تو رو ازم گرفت... تو آروم شدی و صدای خنده ات می اومد ولی من همچنان گریه می کردم... بند بند تن من فدای قد و بالای نازنین تو عزیزترینم، من بمیرم ولی دیگه اون صدای وحشتناک رو نشنوم... نفسم به نفست بنده...
خدایا همه همه بچه ها رو در پناه خودت صحیح و سالم حفظ کن، رادمهر منو هم در پناه خودت صحیح و سالم حفظ کن...
خدایا عزیزترینم رو به خود خودت سپردم... نگهدارش باش