نه ماهگیت رو دوست دارم...
اون نه ماهی که تو دلم بودی انقدر زود نگذشت که این نه ماهی که تو آغوشمی زود گذشت... اون روزا که تو دلم بودی دوست داشتم زودتر به دنیا بیای تا روی ماهت رو ببینم اما مگه روزها می گذشتند... اما الان ٩ ماهه که کنارمونی... یا خنده هات، با گریه هات، با حرف زدنای دست و پا شکسته ات، با بازی های کودکانه ات با اون نگاه معصومت، با اون شیرینی های مخصوص به خودت... چقدررررر همه چیز با تو قشنگتره، حتی سختی ها... حتی گرفتاری ها... همه و همه با تو قشنگترن....
رادی رادانم دلم می خواد مثل روزای انتظار بچسبونمت به دلم تا خیالم راحت باشه باهاتم، باهامی...
وقتی پیش هم نیستیم دلم برای نگاه گرمت پر می زنه... غنج می ره... غش می کنه...
راستی تو دقیقا روز ١٣ بهمن تو خونه خاله بهاره خودت برای خودت همینطوری شروع کردی به دس دسی کردن... شاید بزرگ که شدی به این همه ذوق من برای دس دسی کردنت بخندی ولی وقتی شدی بابا رادمهر می فهمی که چه کیفی داره نی نی آدم یهو شروع کنه یه کار جدید انجام بده اونم کاری که من خیلی دوست داشتم تو زودتر انجامش بدی... دس دسی.. دس دسی...
صدای شپ شپ کودکانه دستای کوچولوت منو مست می کنه... آخ اگه بدونی چه حسیه...
تازه یه کار جدیدم دو تا یی با هم انجام می دیم... مراسم نخود فرنگی خورون... می دونی چیه؟ من تو رو می خوابونم رو زمین بعد تک تک انگشتای خوشگل پاتو که مثل نخود فرنگی می مونه می خورم... به به... تو غش می کنی از خنده... فدات شم من عاشق اون پاهای کوچولوی خوشگلتم....
نه ماهگیت رو خیلی دوست دارم... خیلی...
اینم یه عکس از اون نگاه شیرینت که من هر وقت سر کار نگاهش می کنم دلم برات ضعف می ره: