دون دون جونم...
آخ که چه دون دون خوشجلی... کی؟ خب تو دیگه...
ماجرا از این قرار بود که مامانی و بابایی مثل همیشه زحمت کشیدن و تو رو برای واکسن بردن... منم که مثل همیشه فقط گریه تا کار تو تموم شه....بعد از واکسن که هر دوتا رو هم به دستت زدن اومدی خونه و شاد و خندون...خلاصه قطره استامینوفن کار خودش رو کرد و جلوی تب رو گرفت بعد از دو روز که ما فکر می کردیم همه چی تموم شده تو شب خوابیدی صبح بلند شدی دیدم دونه دونه رو صورتت ریخته بیرون ...٤ یا ٥ تا بود... اول فکر کردم پشه است حتی دنبال پشه خیالی هم گشتیم اما بعد فهمیدیم که شما مثلا سرخک گرفتی... خلاصه بابا جون می رفت و می اومد به تو می گفت دون دون جونم، منم دعواش می کردم مثلا...
دیگه راحت شدیم تا ٦ سالگی... آخیییییییییشششش
راستی حواست هست داری بزرگ می شی؟ من که خیلی حواسم هست...
فدای شیرینی های تو آقا کوچولو
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی