روزهای رادمهری
این روزا روزای رادمهریه...
آخه تمام لحظه هامون با شیرین زبونی های تو می گذره؛ دارم می برمت خونه مامانی، خودت به من می گی : مامانی نزنی، جیغ نکشی، گریه نکنی...استامیس (اسمارتیز) بخر بیار!!!!!
شبا دیگه روی پام نمی خوابی، دوست داری خودت بخوابی، می یایی دمرو دراز می کشی پیشم و می گی مامان ماساژ بده... آخه تو ماساژو کجا یاد گرفتی وروجک؟
امان از اون روزی که یه چیز ممنوع و یا بی موقع می خوای... درست قبل از خوردن شام: مامان بستنی بده... رادمهر شام بخور بعدا... بستنی بده... عزیزم بعد شام... بستنی بده... نخود فرنگی بعد شام... بستنی بده... وروجک بعد شام...بستنی بده... تقریبا اینجاهاست که مراحل کامل ایزوگام به روش 2013 رو کامل رو اعصاب ما انجام می دی... جیغ جییییییغ...بستنی بده.... منم همچنان: بعد شام پسرم... چقدرم سخته خودتو کنترل کنی، حالا پدر که شدی قشنگگگگ درک می کنی چی می گم... خلااااصه ماجراهای ما با تو همچنان ادامه داره.......
عاشق رفتن به فروشگاهی... خودت می یای پیشنهاد می دی و می گی بریم فروشگاه؟
کلا به کنار آب می گی کنار دریا!! بردیمت کنار سد لواسون و کلی اونجا آب بازی کردی... حالا همه اش می گی : کی می ریم کنار دریا؟
تو جیبم پول بذار... فقط هم با پول واقعی راضی می شی...
سیب و موز رو جزو میوه ها نمی دونی، می گی میوه بده...سیب که بهت می دم می گی نه میوه بده و منظورت فقط گیلاس و هلو و زردآلوئه... خودتو برای هندونه و خربزه و طالبی تقریبا می کشی... ما بقی ماجرا هم که مربوط می شه به راه افتادن شیمک و این حرفا هم باشه برای بعد...
تازگیا دارم سعی می کنم از پوشک بگیرمت... کلا دقت کردی 2 تا 3 سالگی از گرفتن دکتری هم سخت تره... از شیشه بگیر ، از پستونک بگیر، از پوشک بگیر، از خوابیدن روی پا بگیر... خب یهو یه لیسانسم بگیر من راحت شم دیگه....
عزیزترینمممممم در پناه مهر یزدان مهرآفرین شاد باشی و سلامت...