روزهای من و تو
چقدر دوست دارم این روزهای قشنگ با تو بودن رو. پرسش های پشت سر هم تو و چراهای بی پایانت... یکی پس از دیگری...
مامان، گل چه جوری در میاد؟
مامان بزرگ شم برام اسکیت می خری؟
مامان، چرا وسط، پارک کردی؟!
مامان، خونه خورشید خانم کجاست؟
مامان، کجا می ری؟
مامان کی میای دنبالم؟
و...
منم پاسخ می دم، پشت سر هم بعضی وقتا هم خسته می شم و از سرم باز می کنم...
عاشق اون موقع هام که میای تو کابیت می شینی و آشپزی کردن منو نگاه می کنی و همه چیز رو دونه به دونه می پرسی... الان بلدی توضیح بدی که کیک رو چه جوری می پزن از بس پرسیدی و نگاه کردی... راستی یه روز برای من درست می کنی؟
مربی ات می گه رادمهر نقاشی اش خوب شده حالا دیگه می شه تشخیص داد چی کشیدی گفتم کو می شه ببینم؟ نشونم داد، سه تا گل خوشگل با یه خورشید بزرگ اون وسط... عشق کردم رادمهر... عشق
گل های خوشگل قد بلند... به قول خودت گل آفتابگردون
رادمهر تازگیا یه کارایی رو یاد گرفتی که مطمئنم اگه دست من بود حالا حالاها خودت انجامشون نمی دادی؛ یه روز زودتر از موقع همیشگی اومدم دنبالت دیدم از خواب بلند شدی و خودت داری بالش و ملافه ات رو جمع می کنی و می ذاری تو کمدت...
من نیومدم جلو... تو شیر عصرونه ات رو خوردی و بعدشم خودت شروع کردی به عوض کردن لباست!!!! مربی هم تشویقت می کرد و در نهایت کمکت کرد تا بلوزتو بپوشی یعنی به من بود تو تا صد سالگیتم این چیزا رو خودت انجام نمی دادی... بالاخره مهد یه چیزای خوبی هم داره...
عزیز دلم مامان، عاشقانه دوستت دارم
آرزوی برآورده شده من، بابت بودنت از خدای مهربون سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم