رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

معصومیت ناب تو

1393/8/18 11:34
نویسنده : مامان رادمهر
325 بازدید
اشتراک گذاری

قرارمون اینه که با طبیعت ، با حیوونا، با هر موجود زنده دور و برمون مهربون باشیم ، یه قرار مادرونه پسرونه

اما اون روز تو چیزی به من نشون دادی که من با تمام احساسم نسبت به طبیعت پیشت کم آوردم

تو یه پارک جنگلی بودیم هوا سرد بود بارونی بود ... یه سگ خسته و تنها اومد سمتمون...قرار بود نترسیم ، نزنیمش، دوستش داشته باشیم... طفلک با چشمای پر از غم نگاهمون می کرد... از زیر شکمش معلوم بود بچه شیر می ده، گفتم رادمهر فکر کنم این خانم سگه نی نی داره اما گرسنه است... حواسم به قلب کوچولوی تو نبود، حواسم نبود همین یک جمله من با تو چه می کنه... گفتی مامان بهش غذا بدیم؟ گفتم آره اما ما چیزی همراهمون نیست، من پسته و بادوم آوردم برای تو که اونم سگ نمی خوره... از همراهامون پرسیدم برای سگه چی دارین؟ همه گفتن فقط چیپس و پفک!! خلاصه گفتیم چیپسه رو بهش بدیم شاید خورد ...چیپس رو ریختیم جلوش، همه اش رو خورد... کاااامل... اما معلوم بود بازم گرسنه است، خیلیییی گرسنه، هر چی چیپس دست بقیه بود ازشون گرفتیم و دادیم به سگه

ما رفتیم اونور تر عکس بندازیم دیگه حواسمون به سگه نبود، حواسمون نبود که هنوز گرسنه است، حواسمون نبود که بچه شیر می ده... من بسته پفک رو برداشتم اومد طرفم طفلک غذا می خواست گفتم برو ... تو داد زدی بهش نگو برو... گفتم پسرم پفک خیلی برای سگ بده چیپسم بد بود اما پفک مریضش می کنه...

خلاصه بسته پفک رو قایم کردم و رفتم ... یادم رفت سگه رو

اما تو یادت نرفت...

چند دقیقه بعد برگشتم سمتت دیدم پشت ماشین به فاصله سه قدمی سگه ایستادی، انگار یه سکانس از یه فیلم بود و دو تا مرد بزرگ داشتن با هم حرف می زدن یکی شون خیلی غمگین اون یکی هم با چشمایی پر از اشک در حال دلجویی... تو در حالیکه مثل آدم بزرگا چشمات پر از اشک بود و بغض داشتی اما گریه نمی کردی با صدای آروم به سگه می گفتی: بچه داری؟ بچه هات گرسنه ان؟ سیر نشدی ؟ گرسنته؟

من صدات کردم رادمهر...

برگشتی سمتم چشمای نازنینت پر از اشک...

گفتم : چیه مامان؟ چرا بغض کردی؟

نشستم رو زانوام بغلت کردم... منو سفت بغل کردی و گریه کردی... منم با تو گریه کردم... دلم برای این همه عشق خالصانه پر زد... رفت... خاله ندا هم از اشکای تو گریه کرد... سگه همچنان با چشمای غمبارش نگاهمون می کرد، گفتی مامان این گرسنه است براش غذا بیار

اون روز غیر از پفکا که می دونستیم مریضش می کنه هر چی داشتیم دادیم به سگه یعنی تو خودت بردی دادی بهش...کم مونده بود لقمه کنی بذاری دهنش... خیالت که راحت شد برگشتیم... توی راه فهمیدم خودت چقدررر گرسنه ای اما با این که چیپس خیلی دوست داری و فقط تو سفرهامون اجازه داری بخوری لب به چیپسا نزدی و همه اش رو دادی به سگه... انقدر گرسنه بودی که طاقت نداشتی تو رستوران برای کبابت صبر کنی... آقاهه برای تو جداگانه درست کرد و زودتر آورد

رادمهر من ازت یاد گرفتم پسرم... خیلی چیزا تو داری به من یاد می دی... این که خودت یه خوراکی رو خیلی دوست داشته باشی و گرسنه هم باشی و کودک هم باشی و به راحتی ازش دل بکنی و بدیش به یکی دیگه دل دریایی می خواد پسر... دل دریایی

خدای مهربون حفظت کنه معلم انسانیت و عشق...

عزیزترین مادر دوستت دارم

 

پسندها (6)

نظرات (3)

مامانی محمدحسن جون
18 آبان 93 14:30
چقد آقاست این پسر! .... واقعا متاثر شدم! خداحفظش کنه صوفی جون زنده باشی دوستم
مامان مبینا
25 آبان 93 14:46
سلام دوست عزیز واقعا از این رفتار گل پسرتون توی شوکم ماشالله به این پسر مهربون خدا حفظش کنه مامان مبینا جون خودمم انقدر برام عجیب بودم که اینجا نوشتم... ل ممنون که بهمون سر زدی
مامان علی
13 آذر 93 10:47
وای با این پستت کلی اشک ریختم فدای مهربونیات بشم پسرک مهربون فدای بخشندگیت... فدای نگاه معصومیت ماشاالله خیلی آقایی...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد