6 ماهگیت مبااااااااااررررررکککک
سیب کوچولو 6 ماهه شد... بوق کوچولو 6 ماهه شد... نون خامه ای 6
ماهه شد
6 ماهه که خونمون رو پر کردی از عطر بهشت... از عطر فرشته ها... 6 ماهه که من و بابا جون شدیم خوشبخت ترین آدمای روی زمین چون تو رو داریم.... الهی که همیشه شاد و سالم و سرحال باشی پسرم... خدای مهربون در پناه خودش حفظت کنه عزیزترینم
دیگه کنترلت داره سخت می شه... اول اینکه هیچ رقمه پایه خوابیدن نیستی یعنی یه نفس می خوای آتیش بسوزونی
دوم این که اگه بذارمت اینجا باید اونجا دنبالت بگردم
سوم اینکه استاد شدی تو فوت کردن... غلت زدن از همه طرف... کمر زدن و پل درست کردن با اون قد و قواره فسقلیت... دست دادن با همه(فقط کافیه یکی دستشو بیاره جلو بگه دست بده...)، چرخیدن مثل عقربه ساعت... دنده عقب رفتن... تلاش برای بلند شدن روی دست و پا با هم... نشستن نصفه نیمه... و کلی شیرین کاری دیگه، آخه از بس دیشب آتیش سوزوندی و نذاشتی بخوابم الان منگم ...
داری بزرگ می شی و منی که آرزو دارم تو زودتر قد بکشی و مرد بشی دارم حسرت اون روزی رو می خورم که تازه نافت افتاد...یادته؟ تو بیمارستان لاله بود...زردی داشتی و بستریت کرده بودن... اون موقع گریه می کردم اما الان حتی حسرت همونو دارم... دلم برای نوزادیات تنگ شده... برای اون روزی که حلقه ختنه ات افتاد و انگار دنیا رو به من دادن آخه دیر شده بود و منم فکر می کردم حتما یه چیزی شده وگرنه باید تا حالا می افتاد
چقدر داره زود می گذره... انگار من دارم جا می مونم... آخه نمی خوام انقدر این روزات زود بگذره... من عاشقتم رادمهر...این یادت باشه...با تک تک سلول های بدنم عشق به تو رو حس می کنم... من مامانتم... عاشقتم... با تمام وجودم پشتیبانتم و بیشتر از زندگیم دوستت دارم...