مرواریدا تو راهن...
دیدم چند روزه عصبانی هستی حوصله نداری و مدام نق می زنی و حتی تو بغلم گریه
می کنینگو که دو تا مهمون کوچولو تو راه داری....دیشب تو بغلم بودی که سرتو گرفتی بالا و یه خمیازه خوشمل کشیدی، همون موقع بود که دیدم تو لثه پایینت دو تا دندون کوچولو با هم می خوان در بیان...بابا جون که می خواست با کله بیاد تو دهنت که دقیقا ببینه
مرواریدای کوچولوت هنوز جوونه نزدن... الان دقیقا زیر یه لایه نازک تو لث ات هستن... خیلی باحاله
حالا دیگه تا این دو تا و اون دو تا و اون یکی دو تا و خلاصه همه مرواریدا دربیان خدا به داد من و مامانی و بابا جون برسه
چرا من فکر می کردم تو باید همیشه بی دندون بمونی؟ چرا من فکر می کردم همیشه وقتی می خندی من باید اون لثه های خوشگلت رو ببینم... چرا زمان داره انقدر زود می گذره... فدای خنده های شیرینت بشم نبات کوچولو... داری بزرگ می شی و من می خوام به زور زمان رو نگه دارم... نمی خوام کودکیت زود تموم شه... همین الانش دلم برای اون روزایی که گردن کوچولوت رو نمی تونستی نگه داری تنگ می شه، برای اون روزایی که دمر می انداختمت روی دستم و تمام تن کوچولوی تو از کف دست من یه وجب بزرگتر بود... قربونت برم عزیزترینم...
الهی که به سلامتی و شادی بزرگ شی و من و بابا جون از دیدن قد کشیدن و بزرگ شدنت لذت ببریم