مامان بودن...
قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارناما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قدیمه نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم...
اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره... یه مامان مچ دستش همیشه خیلی درد می کنه و استخوانش هم کمی از درد زیاد بیرون زده... یه مامان شبا دیر می خوابه... نصف شبا تا صبح یا شیر می ده یا جا عوض می کنه یا نی نی رو، رو پا می ندازه یا بغلش می کنه و بهش آرامش می ده یا براش آب می یاره و خلاصه تا خود صبح مشغولهدم صبح هم که دیگه می خواد از خستگی بیهوش بشه،
نی نی شاد و سرحال بیدار می شه و صبحانه می خواد... یه مامان هر وقت پولی دستش می یاد اول می ره برای بچه اش خرید می کنه
... یه مامان هر قدر هم خسته و گرسنه و کلافه باشه باز هم با روی خندون می شینه کنار بچه اش که اون با آرامش بازی کنه، چون فسقلیش عادت داره هی برگرده و تو صورت مامانش نگاه کنه یا از پاهای مامانش بره بالا
...یه مامان کارمند هر وقت بتونه نی نی رو بخوابونه یه فرصت گیر می یاره که تازه بره سراغ لباسای کثیف نی نی، شیشه شیرش، اتاق به هم خورده اش، شام شب و جا به جا کردن خریدا و مرتب کردن آشپز خونه و اینا و اصلا هم مهم نیست که چقدر بیرون از خونه کار کرده و خسته است ...یه مامان دیگه هیچ وقت وقتش مال خودش نیست...یه مامان قلبش از وسط نصف شده، نصفش تو سینه خودشه نصف دیگه اش تو سینه نینیش
... وای چقدررررر مامان بودن سخته...تازه اول راهم...تازه تو ٧ ماهه ای.
.. از همه اینا که گفتم سخت تر قسمت آخرشه... این که قلبم از وسط نصف شده...این که نصفش تو سینه توئه...می دونی چرا؟ چون تو آخ می گی من قلبم درد می گیره چه برسه به این که مثل امروز صبح قبل از این که از خونه بیایم بیرون نشسته بودی یهو غل خوردی یه جوری تو گریه می کردی که من دلم می خواست خودمو بکشم اما اون صدای گریه رو که معلوم بود خیلی ترسیدی نشنوم... بغلت کردمو به خودم چسبوندمت، داشت خودمم گریه ام می گرفت که بابا جون اومد کمکم و تو رو برد و حواست رو پرت کرد تو آروم شدی اما من نه حواسم پرت شد نه آروم شدم... به این فکر می کردم که من می خوام بعدها چی کار کنم... من که نفسم اینجوری به نفس تو بنده بعدها که باید تو رو تو این جامعه رها کنم چی کار کنم...
رادمهر تو برای من همه چیزی.. همه چیز. پس قوی باش..محکم باش
جون مامان از اون گریه ها که خودت می دونی نکن... گریه نق نق کردن با اون گریه ها فرق می کنه... پس به خاطر دل مادرانه منم که شده دیگه اینجوری گریه نکن...به خاطر دل مادرانه منم که شده همیشه بخند...بخند و شاد باش
... من که می گم مامان بودن خیلی سخته...