مامانی ...بابایی... متشکریم
مامانی..بابایی... متشکریم
متشکریم که عاشقانه و خالصانه بخش زیادی از زحمات و دشواری های ما رو به دوش کشیدین
متشکریم که ما رو با این همه بی تجربه گی تنها نذاشتین و مهربانانه کنارمون ایستادین
مامانی..
من می دونم که شما به خاطر کسالتی که داری باید روزی ١٤ تا قرص بخوری تا بتونی سرپا باشی، اما لحظه ای از پسر شیطون من غافل نمی شی...
من می دونم که مچ پاهات از بس که رادمهر رو روشون گذاشتی و خوابوندی باد کرده...
من می دونم که گردن و شونه ات به خاطر بغل کردن رادمهر درد می کنه طوری که شب تا صبح نمی تونی راحت بخوابی...
من می دونم که صبحا زود پا می شی و سوپ و حریره بادوم رادمهر رو به روز درست می کنی تا وقتی می یاد خونه تون غذاش آماده باشه...گرم و تازه...
من می دونم که بیشتر روزا نمی تونی به خاطر رادمهر ناهارت رو سر موقع بخوری و معده درد می گیری، در حالی که دکتر گفته نباید گرسنه بمونی...
من می دونم بیشتر موقع ها رادمهر نمی ذاره نمازت رو سر موقع بخوونی در حالی که می دونم چقدر دوست داری نمازت اول وقت باشه...
من می دونم که دکتر گفته ظهرها باید حتی شده ١٠ دقیقه بخوابی اما رادمهر هرگز ظهرها نمی خوابه و تو عاشقانه و با حوصله می شینی و باهاش بازی می کنی...
من می دونم اون موقع که رادمهر همبازی می خواد هم بازیش می شی و اون موقع که مامان می خواد براش می شی مهربون ترین مامان دنیا....
من خیلی چیزای دیگه از محبت های بی دریغ شما به رادمهر می دونم اما چه جوری همه اش رو اینجا بگم؟
بابایی...
من می دونم اون موقع که رادمهر بد اخلاق می شه تو براش می شی یه آغوش گرم و از این سر خونه می بریش اون سر خونه و دوباره و دوباره تا آروم می شه و بغل هیچ کسم نمی ره...
من می دونم که هر موقع رادمهر کمی کسالت پیدا کرده شما یواشکی بغض کردی.من بغضتو دیدم
من می دونم که هر موقع رادمهر از شادی جیغ می زنه و شیطنت می کنه تو دستات رو میبری بالا و با صدای بلند خدا رو شکر می کنی و براش لا حول و لا...می خونی... خودم همه اینا رو دیدم...
من می دونم که هر موقع حوصله رادمهر سر می ره می ذاریش رو گردنت و اونم با دستاش یا سرتو چنگ می زنه یا ذوق می کنه و شپ شپ می زنه روی سر شما و شما فقط می خندی...
من می دونم که خیلی از موقع ها کارای خونه رو می کنی تا مامانی بتونه به رادمهر برسه
من می دونم بابایی... همه اش رو می دونم...
مامانی... بابایی...
شما هیچوقت تنهامون نذاشتین...
مامانی شما تا دو ماه نذاشتی که من رادی رادان رو خودم عوض کنم فقط برای شیر خوردن به من می دادیش... خودت برای واکسن می بردیش چون من توانش رو نداشتم... حتی دو روزی که رادمهر تو بیمارستان بستری بود کنارم موندی، من همراه مریض بودم و شما همراه همراه مریض، فقط برای این که من غصه نخورم...
بعضی وقتا که می گم می ذارمش مهد تا شما کمی استراحت کنین باهام دعوا می کنین که بچه باید تو آغوش خانواده اش بزرگ شه و تا ٤ سالگی مهد بی مهد...
شما تمام برنامه های زندگی تون رو کنسل کردین و موندین تو چهار دیواری خونه فقط و فقط به خاطر رادمهر
از سرکار که می یام خونه می بینم رادمهر تر و تمیز و آسوده یا لالا کرده یا داره تو بغل یکی از شما بازی می کنه یا داره آب میوه می خوره...
وقتی سرکارم یک لحظه نگران رادمهر نمی شم چون می دونم از من و باباش بهتر ازش مراقبت می کنین فقط دلم براش تنگ می شه... و فقط خدا می دونه که چقدر مهمه که آدم سرکارش از جانب بچه اش خیالش راحت باشه
چقدر بگم؟ چقدر زحمتاتون رو بشمرم که همه شو گفته باشم... خیلی هاش مونده. خیلی هاش..
مامانی... بابایی ...
ما که هرگز نمی تونیم این همه محبت رو جبران کنیم اما امیدوارم بتونیم یه کوچولو از این همه محبت رو تو شادیا و خوشیاتون جبران کنیم....
مامانی...بابایی... الهی که ١٠٠ سال سالم و شاد کنار ما بمونین...
مامانی... بابایی... متشکریم