مگه من نبودم...
نصف شب مثل همیشه گریه کردی، اومدم پیشت... بغلت کردم ... یهو قبلم ریخت... انگار یه گلوله آتیش رو بغل کرده بودم... داغ داغ بودی... من سرد سرد شدم... از ترس صدای قلب خودمو می شنیدم... وای یعنی تبش چند درجه است...وای چرا تب کرده... نکنه یه مریضی خطرناک گرفته؟ نکنه... نکنه.... حتی توان این که بذارمت زمین رو هم نداشتم... با هم رفتیم سراغ داروها و قطره استامینوفن رو دادم خوردی بعد تبت رو اندازه گرفتم... نزدیک ٣٨ درجه... انقدر تو بغلم نگه داشتمت تا تبت اومد پایین بعد سرفه های وحشتناک شروع شد...باورم نمی شد این صدای سرفه تو باشه...
دوباره تبت رفت بالا... مگه پیشونی من نبود که پیشونی تو داغ می شد... مگه تن من نبود که تن تو اینجوری گرفتار یه ویروس سخت شد... مگه گلوی من نبود که تو گلو درد گرفتی... مگه من نبودم که تو مریض شدی...
حالا یه کم بهتری اما لاغر لاغر شدی... تو این چند روز غذات فقط دارو بود و شیر... هیچی نخوردی... هر بار که بهت دارو می دادم گریه می کردم... چرا به جای اینکه حریره بادوم خوشمزه ات رو بخوری باید شربت آموکسی سیلین می خوردی... چرا...
تو این چند روز بازی نکردی... فقط سرت رو بالش بود...تو که جیک ثانیه همه خونه رو دور می زدی این چند روز از جات تکون نخوردی و من اندازه تمام تب های تو با تن یخ زده گریه کردم... من اندازه تمام دردایی که تو این چند روز کشیدی درد کشیدم... روحم درد می کرد... نه در توان من نیست... بچه ها باید همیشه سالم و سرحال باشن... باید همیشه صدای خنده شون تو خونه بپیچه... خدایا... خدایا به دل مادرانه همه ما مامانا رحم کن.... اجازه نده غیر از شادی و خنده چیز دیگه ای تو دل بچه ها خونه کنه... همه بچه ها رو در پناه خودت صحیح و سالم حفظ کن، رادی رادن من رو هم همینطور... خدایا خواهش می کنم... خواهش می کنم...