رادمهر... خاله ندا... مامانی
رادی رادانم تو ٢ هفته پیش خاله ندا بودی... طفلکی تو رو یه لحظه هم از خودش جدا نمی کرد مبادا بلایی سر خودت بیاری... خاله امانت دار بی نظیریه... کارش حرف نداشت... روز آخر هم که می خواستم از خونه خاله بیارمت کلی گریه کرد!
می گفت حالا از فردا کی سوپشو تو صورت من فوت کنه!!
کی از میز پذیرایی بره بالا و منم هواشو داشته باشم
کی جا انگشتای کوچولوش رو بندازه روی تلویزیون وخلاصه که دل خاله رو برده بودی... اما نکته جالب و غم انگیز این بود که از روزی که مامانی رفت تو غیر از شیر و سیب هیچی نخوردی... همه چی رو فوت می کردی بیرون...انگار اعتصاب غذا کرده بودی و حالا که مامانی به سلامتی برگشت تو دوباره شدی همون رادی رادان خودمون....
فکر نمی کردم انقدر به مامانی وابسته باشی... وقتی مامانی برگشت هی می رفتی جلوی پاش و می نشستی سر راهش و دستاتو باز می کردی تا بغلت کنه
مامانی هم دیگه نمی دونست چه جوری باید تو به خودش فشار بده که بلایی سرت نیاد.... تو سفر هر وقت باهاش حرف می زدیم اول از همه حال تو رو می پرسید... حالا هم که اومده چمدونش کلا مال تو و سینا و پارساست... من و خاله ها هم که هیچی... چه کاریه آخه...
خدایا شکرت که مامانی صحیح و سالم برگشت پیش خودمون...