رادمهرم... امیدم... زندگی ام... 10 ماهه شد
١٠ ماهگیت مبارک رادمهرم... عزیزترینم... حالا دیگه ماه های عمرت دو رقمی شد... دیگه یک ماهگی... دو ماهگی... سه ماهگی و... برنمی گرده و من از حالا حسرتش رو دارم... کوچولوی شیرینم جدی جدی داری بزرگ می شی... فدات شم رادی رادانم اما این بزرگ شدنه یه کم سخته... آخه تازگیا جایی نمونده که سر نازنیت بهش نخوره تا می خوره هم همه می گن بزرگ شدی دیگه... نمکات ریخت... ای وای من نمی خوام نمکات بریزه... نمی خوام خب..این دیگه چه مدل بزرگ شدنه...
رادمهرم الان که ١٠ ماهه ای چهار دست دست و پا میری... با کمک هر چیزی می ایستی و با کمکش راه می ری... صدای آقا شیره در میاری... بوس خیسکی می کنی... دس دسی می کنی... سرسری می کنی... با هر آهنگی شرع می کنی رقصیدن... تازگیا یاد گرفتی با لیوان بزرگترا نه با لیوان خودت آب بخوری... همچنان عاشق چیزای ترشی و شیرینی رو زیاد تحویل نمی گیری البته به جز خرما که عاشقشی...
رادمهرم پارسال این موقع فکرشم نمی کردم سال دیگه این موقع چه خبره...
خدایا شکرت... خدایا شکرت....
راستی مامانی دیشب رفت مکه و دو هفته ای پیش ما نیست... الهی که صحیح و سالم برگرده...همگی از حالا دلتنگش هستیم... مامانی هر جا هستی در پناه خدا صحیح و سالم باشی.
١٠ ماهه شیرینم در پناه خدای مهربون باشی همیشه... دوستت دارم