اولین نجواهای تو...
دیروز اولین نجواهای تو رو با خالق هستی شنیدم... می دونم هنوز خاطره های قشنگی از اون جایی که ازش اومدی داری... از خدا، از
فرشته هاش
وقتی توی خواب می خندی می دونم که داری با هم بازی های سابقت بازی می کنی
تو هر روز با خدا حرف می زنی ولی این بار یه جور گفتی که منم شنیدم
هر کسی که تو خونه ما نماز می خونه باید بره تو یه اتاق و در ببنده وگرنه تو مهر و تسبیحش رو برمی داری و فرار می کنی
دیشب مثل همیشه مامانی داشت نماز اول وقتش رو می خوند، منم تو رو سرگرم کرده بودم که نری سراغ جانمازش، یک لحظه غفلت من باعث شد که تو صاف بری پیش مامانی... من خودم رو رسوندم بهت دیدم مامانی مهر و تسبیحش رو تو مشتش گرفته و داره سوره حمدش رو نجوا کنان می خونه تو هم زل زدی به مامانی و شروع کردی همون جوری که مامانی سوره حمد رو می خونه با خودت زمزمه کردی. نمی فهمیدم چی می گی اما دقیقا داشتی مثل مامانی نجوا می کردی
بعد از اون هر کی جانمازش رو پهن کرد تا نماز بخونه تو رفتی پیشش نشستی و همون کار رو کردی
خوش به حال خدا... خودش گفته عاشقه راز و نیاز بنده هاشه... حالا یه بنده 11 ماهه نشسته جلوش و داره باهاش حرف می زنه
رادی رادانم عاشقتمممممممممممممم