رادی رادانم یک ساله شد...
امروز 13 اردیبهشت سال 1391... دقیقا یک سال پیش تو یه همچین روز قشنگی راس ساعت 12 و 43 دقیقه تو گریه زندگی سر دادی...
یک سال پیش تو یه همچین روزی من و بابا جون صبح اول وقت بیدار شدیم و تند تند آماده شدیم و همراه مامانی اومدیم بیمارستان لاله... بقیه هم خودشون اومدن... منو از بابا جون و بقیه جدا کردن و رفتیم تو بخش... اولین سرم به دستم زده شد... خانم فیلمبردار با دوربینش اومد...من باهات خیلی حرفا داشتم بزنم اما اشک نمی ذاشت... تو تمام دیشب رو لگد زده بودی و حالا تو شیمکم خواب بودی... صبر کردیم تا ساعت 12 که خانم دکتر صافی اومد... منو بردن نه ببخشید ما رو یعنی من و تو رو بردن تو اتاق عمل... من نمی خواستم وقتی تو گریه زندگی سر می دی خواب باشم... می خواستم اولین نفری باشم که می بینمت... برای همین فقط از کمر به پایین سر شدم... دکتر جوان می خندید که من نترسم...من نمی ترسیدم فقط هیجان داشتم... نه درد می فهمیدم نه چیزی می دیدم نه می شنیدم فقط به تو فکر می کردم... دکتر جوان می گفت کوچکترین سوزن سری کمر رو برات استفاده می کنم تو چرا انقدر لاغری... می خندیدم می گفتم دکتر هر کاری می کنی بکن فقط بدو... کلی با دستیارش خندیدن... من درد سوزن توی نخاعم رو نفهمیدم... فقط زیر لب دعا می کردم برای همه اونایی که اون پشت بهم گفته بودن التماس دعا... بعد منو خوابوندن.. هر دو تا دستامو بستن... فشارم پایین می اومد ...دکتر جوان هی بالای سرم اینور و اونور می رفت هی حرف می زد که مثلا حواسم پرت شه اما من همه حواسم به تو بود... دیگه پاهام تکون نمی خورد... سری نخاع کار خودشو کرد... دکتر صافی اومد و تو یه چشم به هم زدن شکم منو با یه چاقو تیز و خوشگل به دوقسمت مساوی تقسیم کرد... من انگار تو این دنیا نبودم...فقط دعا...دعا...دعا... پروردگارا فرزندم رو به من ببخش... خدایا کمک کن... و بعد درست موقعی که موذن گفت الله اکبر... تو با صدای بلند به این دنیا سلام کردی... چه صدای گریه قشنگی... الله اکبر از این مخلوق زیبای خدا... شهادت می دم که خدایی جز خدای یگانه نیست... اویی که فرشته ای به این زیبایی را در بطن من حقیر قرار داد... بی اختیار دستام رفت به سمتت اما بسته بودن... نشد بغلت کنم ...هر دومون با هم گریه می کردیم... خانم دکتر گفت تو انقدر لاغری که کار من زود تموم شد... اینم پسرت... وای خدا فرزندم... پسرم... گوشه دلم ... عزیزترینم... قدمت مبارک عزیزممممم... خوش اومدی...
خانم پرستار صورت نازتو چسبوند به صورت من... من با اشکام صورتتو شستم... با گونه هام نوازشت کردم... فکر کنم هزار بار بوسیدمت... تو هر دوتا دستات تو دهنت بود...با تمام قوا می مکیدی شون... خدایا شکرت.. خدایا شکرت...
خانم فیلمبردار کلی ازمون عکس گرفت... فیلم گرفت... امروز بهترین روز دنیاست...
تو رو بردن پیش همه اون نگاه های مهربون و نگرانی که برای دیدنت لحظه شماری کرده بودن و منم بردن تو ریکاوری... بعد از نیم ساعت هر دو با هم تو بخش بودیم و من داشتم به تو شیر می دادم...
وای خدا این فرزندمه... خدایا بر من رو سیاه حقیر منت گذاشتی... خدایا بزرگورای کردی مثل همیشه... خدایا شرمنده و خجالت زده ام کردی مثل همیشه...
خدای خوبم، خدای مهربونم... فرزندمو در پناه پر مهر خودت حفظ کن... خدایا کمک کن تا من امانت دار خوبی باشم... خدایا رادی رادانمو به خودت سپردم....
شیرینم...رادانم... عزیزترینم... به این دنیا خوش اومدی... قربون اون قدمای کوچولوی قشنگت... حالا من یک ساله که مامانم... یک ساله که تو خونه مون فرشته هی میرن و میان و فقط تو میبینیشون...از اون خنده های خود به خودیت فهمیدم...وقتی که با خودت می خندی و غش می کنی...
امروز تولدته... امروز تو یک ساله شدی... عزیزترینم الهی که 120 ساله بشی... در پناه لطف خدای مهربون شاد و سلامت و پرافتخار زندگی کنی و من و بابا جون هم از بالندگیت لذت ببریم.