رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

من بمیرم... نه اشکت رو ببینم نه...

1391/2/23 13:53
نویسنده : مامان رادمهر
523 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب تو خونه مامان بزرگ مثل همیشه رفتی سراغ ظرف شیرینی خوری که مامان بزرگ می ذاشت جلوت... ظرفه خیلی بزرگه...گوشه های تیز داره... خیلی تیز... آخ بمیرم برات عزیز دلمممممممم... رفتی سراغ شکلاتای ظرفه تا باهاشون بازی کنی... ظرفه برگشت تو صورتت...پشت لبت... همون جایی که من روزی هزار بار می بوسیدمش... خون زد بیرون... آخخخخخخخخ... چه دردی داشت که تو اونجوری گریه کردی... دستم پره خون شد... نمی تونستم ببرمت صورتتو بشورم...زانوام می لرزید... با هم گریه می کردیم... من شاید بلند تر از تو... دست خودم نبود که... مامان بزرگ صورت مثل ماهتو شست...ترسیده بودی... خودتو انداختی بغل من...سرت رو فرو کردی توی شونه ام.... آخخخخخخخخ مادر به فدات شونه ام خونی شد...گردنم خونی شد... خدا نکنه هیچ مادری خون بچه اش رو ببینه... خدا نکنه... بابا جون اومد... مثل همیشه دستای مهربونش آرامش بخش بود... تو رو برد بیرون قدم بزنین... یه ربع بعد اومدی... برات شیر درست کردم دادم بخوری... دوباره خون اومد از لبت... سر شیشه خونی شد... وای خدا مگه جنس قلب من از چیه...مردم که من...

خدا کنه جاش تو صورتت نمونه... پشت لب منم جای یه زخم مونده...مال دوران شیطنت های کودکیه... کاش باز صورت خودم زخم می شد... کاش از پشت لب من خون می اومد... من فدای تو...من بلا گردون تو... مگه من نبودم که تو اینجوری شدی ...

دیشب تا صبح هی اومدم بالای سرت... تو خواب بودی و من اشک ریختم... تا همین الان هنوز آروم نشدم... هنوز اشکم می یاد... آخه تو که نمی دونی سر شونه یه مادر از خون بچه اش قرمز بشه یعنی چی... الهی که وقتی پدر شدی هرگز این صحنه هایی که دیشب من و بابا جون دیدیم رو نبینی...

جون من، هستی من، زندگی من صدقه سلامتی تو عزیزترینم...

خدایا منو با عزیزترینام امتحان نکن... رفوزه می شم...

 خدایا جگو گوشه ام رو به خودت می سپارم... در پناه خودت حفظش کن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان رانيا
24 اردیبهشت 91 11:14
بوف شدي عيبي نداره اين يعني بزرگ شدي مرد كوچك زودي خوب مي شي
خاله نوشی
24 اردیبهشت 91 11:22
اخه فدات شم چرا مواظب خودت نیستی جوجه کوچولوی ناز. اشکم در اومد: S فدات شم بیشتر مواظب باش پسر قهرمان.
هدی مامان مبین
25 اردیبهشت 91 10:43
کلییییییییییییی گریه کردم....انگار برای مبین پیش اومده بود.....من فداش بشم...ببوسش////
رمز تولد ش رو گم کردم دوباره بده....دلم اب شد....ببینم یکساله ی بهاری رو



خدا نکنه برای هیچ کوچولویی پیش بیاد ... خدای مهربون مبین نازمون رو در پناه خودش حفظ کنه... رو چشمم الان برات می ذارم
سپید مامان علی
25 اردیبهشت 91 16:25
صوفی جونم با خوندن مطلبت اشک تو چشام حلقه زد...امیدوارم زودی رادی رادان خوب خوب بشه...واقعا برات دعای قشنگت آمین...ما رو با عزیزانمون ای خدا امتحان نکن


الهی آمین مامان مهربون...بوووووووووس
مامی امیرحاسن
28 اردیبهشت 91 12:15
چرا پسر نازما چرا؟ ........خدا نکنه الهی........صوفی جونم بچه تا بزرگ میشه با هزارجور موانع کوچیک روبرو میشه ...غصه نخور عزیزم ...یادته امیرحاسن صورتش چقد کبود شده بود.........صورت ماه رادی مارو محکم از طرف خاله سمراش ببوس



وای راست می گی... یادمه... مرسییییییییی خاله سمرای مهربون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد