من بمیرم... نه اشکت رو ببینم نه...
دیشب تو خونه مامان بزرگ مثل همیشه رفتی سراغ ظرف شیرینی خوری که مامان بزرگ می ذاشت جلوت... ظرفه خیلی بزرگه...گوشه های تیز داره... خیلی تیز... آخ بمیرم برات عزیز دلمممممممم... رفتی سراغ شکلاتای ظرفه تا باهاشون بازی کنی... ظرفه برگشت تو صورتت...پشت لبت... همون جایی که من روزی هزار بار می بوسیدمش... خون زد بیرون... آخخخخخخخخ... چه دردی داشت که تو اونجوری گریه کردی... دستم پره خون شد... نمی تونستم ببرمت صورتتو بشورم...زانوام می لرزید... با هم گریه می کردیم... من شاید بلند تر از تو... دست خودم نبود که... مامان بزرگ صورت مثل ماهتو شست...ترسیده بودی... خودتو انداختی بغل من...سرت رو فرو کردی توی شونه ام.... آخخخخخخخخ مادر به فدات شونه ام خونی شد...گردنم خونی شد... خدا نکنه هیچ مادری خون بچه اش رو ببینه... خدا نکنه... بابا جون اومد... مثل همیشه دستای مهربونش آرامش بخش بود... تو رو برد بیرون قدم بزنین... یه ربع بعد اومدی... برات شیر درست کردم دادم بخوری... دوباره خون اومد از لبت... سر شیشه خونی شد... وای خدا مگه جنس قلب من از چیه...مردم که من...
خدا کنه جاش تو صورتت نمونه... پشت لب منم جای یه زخم مونده...مال دوران شیطنت های کودکیه... کاش باز صورت خودم زخم می شد... کاش از پشت لب من خون می اومد... من فدای تو...من بلا گردون تو... مگه من نبودم که تو اینجوری شدی ...
دیشب تا صبح هی اومدم بالای سرت... تو خواب بودی و من اشک ریختم... تا همین الان هنوز آروم نشدم... هنوز اشکم می یاد... آخه تو که نمی دونی سر شونه یه مادر از خون بچه اش قرمز بشه یعنی چی... الهی که وقتی پدر شدی هرگز این صحنه هایی که دیشب من و بابا جون دیدیم رو نبینی...
جون من، هستی من، زندگی من صدقه سلامتی تو عزیزترینم...
خدایا منو با عزیزترینام امتحان نکن... رفوزه می شم...
خدایا جگو گوشه ام رو به خودت می سپارم... در پناه خودت حفظش کن