مسافر کوچولو...
تا باشه از این اجلاس های مهم و باحال... پنج روز تعطیلی خوشمزه رو دو دستی تقدیم همه ما کرد... مثل همیشه زدیم به طبیعت... سفر... دریا... کوه... جنگل... آب تنی... آتیش بازی... قایق سواری... و ....
یه بیلچه کوچولو، یه شن کش خوشگل با یه آب پاش با مزه گرفته بودی دستت و آب رو از دریا می ریختی رو ساحل از چاله وسط ساحل به دریا، خسته هم نمی شدی؛ منم از تماشای تو خسته نمی شدم...
یه دوست تازه پیدا کردی: داینا... یه دایناسور بزگ بادیه که هر چی سعی کنی بخوابونیش باز بلند می شه و می خنده... هلش که می دی دوباره برمی گرده سر جاش... محصول کنار ساحله...یه مغازه پر از داینا و رفقا...
برای اولین بار سوار قایق موتوری شدی... سفت گرفته بودمت... خیلی سفت... آقا قایقیه گفت برم تو موجا قایق بلند شه و بپره؟ من و بابا هم گفتیم برو بعد من دو دستی گرفتمت... بابا هر دومون رو... قایق می پرید و آب می ریخت توش، اولش ترسیدی بعد کم کم عادت کردی... تجربه جالبی بود
یه بستی شکلاتی رو دادم دستت، خودت و لباست کلا شدن شکلات...منم تو رو خوردم با همون شکلاتای خوشمزه
مثل همیشه رفتی آتیش باد زدی... بوی دود گرفتی... چشمت از دود سوخت ولی نیومدی کنار... عکس لباست گرم شد، دستت رو گذاشتی روش و بهم گفتی دا (یعنی داغ)...
هر وقت پیاده می شدیم جای تو پشت فرمون بود... بابا که می اومد با مکافات برت می گردوندیم عقب...
چقدر خاطره برام موند از این چند روز...
از دریا که می آوردمت در گوشت گفتم : یعنی تو این روزا یادت می مونه؟ یادت می مونه که چقدر کنار آب با هم لحظه های مادرونه فرزندونه داشتیم... نکنه اینا یادت بره...
خدایا به خاطر تک تک لحظه های زندگی مون شکرت...
شکر...