لحظه های عاشقی...
دیشب من و تو با هم نزدیک به دو ساعت بازی می کردیم... بازی نبود عاشقی بود... نه عروسکی وسط بود نه ماشینی... نه توپی نه لگویی...فقط من و تو بودیم... رو به روی هم...چشم تو چشم هم... نمی دونم چه جوری دو ساعت گذشت... یه کم تو منو ناز کردی یه کم که نه هزار کم من تو رو ... لپامونو چسبوندیم به هم هی سرامون رو تکون دادیم... من یه ور پاستیل تو دهنم بود بقیه اش رو تو می خوردی... نصف چوب شور تو دهن تو بود و بقیه اش رو من گاز زدم... من پاهای تو رو کشیدم و دستای کوچولوت رو ورزش دادم، تو اوف پشت پای منو که کار کفشم بود نگاه می کردی و می گفتی نچ نچ نچ... تو گل سر منو مثل همیشه از سرم کشیدی و منم مثل همیشه با اون اداهای همیشگی می گفتم ااااا نکن مال خودمه، تو هم مثل همیشه صداتو نازک کردی از سرم کشیدیش و گازش زدی بعدشم من ازت گرفتمش و انداختمش دور دستت... گذاشتمت رو پام و با هم تیتیله بازی کردیم، اسب سواری کردیم، تو هم سرتو گذاشتی رو سینه من و خودتو لوس کردی تا من حتی یه راه فرار کوچولو نداشته باشم تا کمی این عشق عجیب و غریب رو آروم کنم... منطقی کنم... آخرش هم انگار می دونستی من ته دلم ناراحتم که چرا منو صدا نمی کنی چند دفعه پشت سر هم هی گفتی ماما ماما ماما... منم دیگه رفتم عرش و دست خدا رو بوسیدم و برگشتم...
چقدر این لحظه ها قشنگن... خدا کنه یادم نره... یادت نره... یادمون بمونه... برای اون روزا می گم... اون روزایی که تو سوار اسب سفید آرزوهاتی و منم دعاگوی لحظه لحظه های تو...
خدای مهربانم در پناه خودت حفظش کن...
آمین...