اول مهر ما...
امروز صبح مثل مامانایی که نی نی شون رو برای اولین بار می فرستن مدرسه زود از خوب بیدار شدم... کوله خوشگل عروسکیت رو پر از چیزای جورواجور کردم و یواشی بغلت کردم و اومدیم از خونه بیرون... همه بچه ها توی خیابون از تمیزی برق می زدن... کفش نو، کیف نو... آخ رادانم کی می شه تو بری مدرسه... تو لباس مدرسه از این روپوش پسرونه ها یا کت شلوارای مخصوص دانش آموزا بپوشی و من فدا قد و بالات بشم...قربون صدقه راه رفتنت برم... کیف نو و کفش نو برات بگیرم... وای چه حس های قشنگی تو این دنیا هست اما چرا بیشتر آدما شادی و خوشبختی رو تو چیزای خیلی پیچیده و عجیب و تجملی می بینن...
خب این خود خوشبختی نیست که بچه ات کیفش رو بندازه رو کولش و بره مدرسه بعدشم گرسنه گرسنه بیاد خونه و دلش ضعف بره برای ناهاری که تو براش آماده کردی؟...به نظر من این ته ته شادیه...
امروز جلوی خونه مامانی که رسیدیم بابا جون مثل همیشه بغلت کرد و و سایلت رو برداشت تا ببردت بالا اما یهو گفت کیفش رو بنداز دوشش ... گفتم چی؟ گفت بنداز دوشش...بامزه میشه... انداختم و دل هر دومون برات غنج رفت... پر کشید... ضعف کرد... چقدر شیرین تر تر شد صورت ماهت...
بابا تا برسونت پیش مامانی خوردت... قورتت داد... تو هم خنده و خنده...
خدایا این شادی ها خیلی قشنگن... ازمون نگیرشون
خدایا شکرت