رادان گل سر منو بیار...
امروز صبح بهت گفتم رادی رادان گل سر مامانو بده... روی زمین افتاده بود کمی اون ورترش هم جورابام رو گذاشته بودم، گل سرم رو خودت اونجا انداخته بودی، من گفتم رادان گل سر منو بیار اما اشاره دستم رفت سمت جورابام بعد تو با اون قد و بالای کوچولوت خم شدی و هر دو لنگه جوراب منو از رو زمین برداشتی و بدو بدو _با همون حالت همیشگی: شیمک و کله جلو _ آوردی دادی دستم... وای خدا، دلم می خواست انقدر به سینه ام فشارت بدم که با هم یکی بشیم... جورابام رو ازت گرفتم و دستای صورتیت رو هزار بار بوسیدم تو خنده ات گرفته بود بعد چسبوندمت به سینه ام، هی گفتم فدات شم رادان... دورت بگردم مامان... بعد تو هی گفتی ماما من گفتم جونم دوباره گفتی ماما من گفتم بله فدات شم دیگه شده بود مثل شعر... تو بگو من بگو... آخیییییییی چقدر مزه می ده نی نی آدم براش جوراباش رو بیاره در حالی که تو گل سرت رو می خواستی...
من می گم خوشبختی یعنی همین چیزا منظورم همینه دیگه...خب این خوشبختی نیست؟ باطری من امروز با شیرین کاری تو انقدر گرم شده که هنوزم خسته نیستم... خسته هم نمی شم هر چقدر هم کارم زیاد باشه... استرس های روزانه ... دفترچه قسط ... یه عالمه کار و کار امروز برام خنده دارن چون صبح با انرژی رادانی شارژ شدم...
رادی رادانم وجود نازنینت پر از انرژی های مثبت... انرژی خورشیدی...رنگین کمانی... آسمونی...