ماما... جانم
دیگه به خیال خودم بزرگ شدم... ازدواج کردم خودم مادرم ولی هر وقت مامانم رو صدا می کنم می گه جانم... _: مامان _: جانم.... _: مامانی _: جونم.... همیشه با خودم فکر می کردم مامان چه حسی داره من هر چی صداش می کنم با همون لحن دفعه اول می گه جانم... اما حالا پاسخم رو گرفتم... چه جادویی داره شنیدن این کلمه مامان از دهن فرزند... قشنگ آدم رو مسخ می کنه... انگار با تک تک سلول های بدن مادر شنیدن کلمه مامان ارتباط برقرار می کنه... عاشقترش می کنه... شاید برای همینه که مادرا هیچ وقت خسته نمی شن... فقط کافیه یه بار صداشون کنی ، تمام خستگی هاشون یادشون می ره و با لبخند جوابت رو می دن...
این روزا بر عکس هفته های پیش هی می گی ماما و من تازه فهمیدم مامانم چه حس قشنگی رو در همه این سال ها تجربه می کرده...
_: ماما _: جانم فدات شم... _: ماما _: جونم قربونت بره مادر... _: ماما _: جوووووون
تو هزار بار در هر وقت از شبانه روز از کله صبح تو خواب بیدار من گرفته تا نصف شب وسط خواب شبرینم بگی ماما من با تمام وجودم می گم جانم... من با شنیدن این کلمه از دهن بهشتی تو تمام اونچه که در دنیا بهش می گن لذت رو یه جا می برم... کیف می کنم... مست می شم... مست مست...
دوستت دارم پا صورتی ( من عاشق اون کف پاهای صورتیتم... انقده خوشمزه است که نگو)