آرامش مادرانه...
بودن با تو یه جور آرامش داره، یه آرامش غریب که نمی دونم از کجا می یاد، وقتی تو از پشت سرم می یایی و محکم بغلم می کنی و چونه پسرونه خوشمزه ات رو می چسبونی به پشت گردنم و محکم فشار می دی دلم برات غنج می ره آروم می شم از هیاهوی روزگار وقتی بهت می گم رادی رادان پشت مامانو ماساژ بده و تو با دستای پسرونه کوچولوت مامان رو ماساژ می دی می خوام دنیا همون جا وایسته و حرکت نکنه، زمان از جاش تکون نخوره تموم نشه
وقتی دستم رو روس سر نازنیت می کشم و موهای فرفریت رو لمس می کنم دلم می خواد همیشه همون شکلی همون جا بمونم
وقتی محکم بغلت می کنم و با هم می رقصیم و هی با هم چرخ می زنیم و تو از خنده تو بغلم غش می کنی دلم می خواد زمان نره جلو آخه اگه بره من پیر می شه دیگه اون موقع زورم نمی رسه یه مرد جوون رو محمکم بغل کنم و تو بغلم بچرخونمش و باهاش انقدر چرخ بزنم که هر دو از سرگیجه و خنده غش کنیم رو زمین و کلی با هم بخندیم... اون موقع دیگه برای بوسیدنت باید روی انگشتای پام بلند شم کلی خودمو بکشم بالا تا قدم برسه به اون صورت نازی که الان روزی هزار بار می بوسمش و بوش می کنم
اون موقع دیگه تو رو چه جوری بندازم روی پام چه جوری بیام و سفت سفت از پشت بغلت کنم ...
آخیششش چقدر شیرینه مادر بودن اما چقدر سخته و بعضی وقتا غم انگیز... من نمی خوام پیر شم و دیگه نتونم با رادانم برقصم و چرخ بزنم...
عزیزترینم دوستت دارم...با تمام قلب مادرانه ام دوستت دارم