با تو همه چی قشنگه...
با تو همه چی قشنگه... خرید قشنگه، خواب قشنگه، خستگی قشنگه، نصف شب بیدار شدن قشنگه، پا به پات دویدن قشنگه، اسباب بازی ها رو داغون کردن قشنگه، رو دیوار نقاشی کردن قشنگه، از دیوار راست بالا رفتن قشنگه... خلاصه همه چی قشنگه غیر از یه چیز... گذر زمان؛ نه گذر زمان قشنگ نیست... این که روز به روز به اون موقع ها نزدیک بشیم که تو بزرگ می شی و یه روزی از پیشم می ری اون وقت من می مونم تک تک خاطره های این روزا...
امسال سومین سالیه که تو باهامون و کنار سفره هفت سینمونی... سال اول تو شیمکم بودی و پارسال کنار هفت سینمون و امسال بازهم کنار هفت سینمونی... پارسال که رسما سفره رو کشیدی رو سرت امسال رو خدا به خیر کنه؛ جون مامان بذار سفره دو روز رو میز بمونه
راستی هفته پیش بردمت آرایشگاه که مثلا موهاتو کوتاه کنیم؛ کوکی رفتیم، فکر کنم آقای آرایشگر از اون روز رفته بیمارستان روانی بستری شده تا سال دیگه این موقع بازم بیاد کار کنه؛ اول رو صندلی که نه ماشین کوچولوی آرایشگاه بودی اما با گریه می گفتی: عمو نکن... عمو نکن... مامان جون بغل...مامان جون لالا... گوم (پستونک)...
خلاصه نمی دونستیم بخندیم یا با تو گریه کنیم... آخرشم عمو بیچاره دست خودشو قیچی کرد... طفلکی
حالا ببین حق دارم دوست نداشته باشم زمان بگذره یا نه
فدای شیرینی هات عاشقتممممم