برای من...
برای من حرف زدنای تو خیلی شیرینه ، لبخند قشنگت موقعی که می فهمی من ناراحتم، گفتن جمله مامان بخند.... وای رادمهر از بهشت اومدی؟ راه می ری و عشق می پاشی شادی می بخشی...
ای وای اگر من انانتدار خوبی نباشم... تو داری بزرگ می شی و مسئولیتت داره با تو بزرگ می شه... خدا نکنه که من بی لیاقتی کنم و نتونم اونی باشم که لایق عشق پاک کودکانه توئه....
مسئولیت من در برابر تو چیه؟ فقط غذا؟ لباس؟ بازی؟ به عمق مسئولیتهای مادرانه ام که نگاه می کنم قلبم میریزه... خدایا کمکم کن... کمکم کن بتونم... بغلت که می کنم می بوسمت از فرق سر تا کف پا... انگار فرشته ها هم پا دارن نه؟ موقع خواب پاتو می یاری می گی مامان پامو بخوابون من می بوسمش و می خوابونمش بعد می گی حالا این یکی رو هم بخوابون من می بوسم و می خوابونمش بعد فکر می کنم شاید مادری کردن یعنی همین چیزا؟ نمی دونم... فقط می دونم مادری کردن سخته ... هر قدرم که مهربون باشم پیش عشق کودکانه تو کمه رادمهر اما نمی دونم آیا مهربونی همه اون چیزیه که باید به تو بدم؟ معصومیت تو انقدر زیاده که من کم می یارم باید دقیقا چی کار کنم.... اون وقتی که موقع خواب بهم می گی مامان آب بده آب برات می یارم و می گی مامان ببخشید نذاشتم بخوابی من اون لحظه کم می یارم پیشت چه جوابی باید بهت بدم فقط بغلت می کنم و محکم به خودم می چسبونمت وفشارت می دم به سینه ام سفت سفت تا شاید کمی آروم بشم شاید کمی از اون عشق کودکانه تو بره تو جونم منم بشم مثل تو پاک و خالص و بی ریا....
وقتی صبح زود پا می شی می یای میگی مامان نخواب چشماتو باز کن نخواب من دلم غنج می ره برات عزیز دلم گوشه دلم نازنینم ... من تا آخرین لحظه عمرم هم به تو خیره شم بازم کمه برای دلم ... قلب مادرانه من تا ابد تو رو می خواد
دوستت دارم عزیز دلم... دوستت دارم
خدایا کمکم کن امانتدار خوبی باشم... کمک کن