کاش می شد جلوشو گرفت
کاش می شد جلوی گذر زمان رو گرفت، جلوی این عقربه هایی که دارن می دون... پسرک نازنین من که یه زمانی موقع گریه کردن چونه کوچولوش می لرزید حالا شده یه کودک شیرین که من زورم تو شمشیر بازی بهش نمی رسه
پسرک شیرین من که یه زمانی بهترین اسباب بازی جغجغه خرچنگی اش بود حالا فقط شمشیرش رو دوست داره بگذریم که خمیر بازی و چکش و پیچ گوشتی هم جزء محبوب ترین ها هستن
پسرک من که یه روز با کمک میز و پایه صندلی به زور می ایستاد حالا تلاش می کنه تو خیابون من ولش کنم تا مثل گلوله خودشو برسونه به پارک سر راهمون ( راستی چرا باید دقیقاااااا وسط راه یه مادر و پسر که مامانه از سر کار برگشته و پسره هم داره 3 ساله می شه دو تا پارک ردیف و خوشگل باید باشه؟ من اینو نمی فهمم ... )
پسرک من که یه روز با ترس و لرز بهش خیار می دادم تا با لثه های بی دندونش گازش بزنه تو عید یواشکی داشت تخمه می شکست
پسرک من که یه روز وقتی گفت ماما من پر زدم از خوشحالی حالا داره دیالوگای جیگر و کلاه قرمزی رو تقلید می کنه
پسرک من که یه روز منو بوسید و دست و پا شکسته گفت دوستت دارم حالا وقتی قدم می زنیم دست منو چند تا محکم می بوسه و می گه عاشقتم و من غشششششششششش می کنم از خوشی
خب حالا حق دارم زمانو نگه دارم؟
نمی خوام بره جلو... من عاشق این سه سالگی ام...
سه ساله ها تنشون عجب بوی خوشی داره... حرف زدنشون چقدر خوشمزه است... بازی باهاشون چقدر شیرینه...
یکی زمان رو نگه داره ، من دلم برای این روزای پسرم تنگه...