روزهای مهد کودکی
پسرک سه ساله شیرین من روزهای مهد کودکی تو پشت سر هم دارن می گذرن و من هر روز متوجه تغییرات تو می شم...
این که روز سوم دست من رو محکم توی کلاس تو دست کوچولوت فشار دادی و نمی خواستی ولش کنی اما خانم مربی فهمید با روش های خودش تو رو با خودش برد
این که هر روز می پرسی مامان تو بیرون منو از پنجره نگاه می کنی؟ و منم می گم آره گوشه دلم ... من هستم تا کلاست تموم شه و هر روز قبل از تموم شدن کلاست تا پشت در کلاس پرواز می کنم تا اولین مامانی باشم که پسرکش رو محکم بغل می کنه
این که شب ها دیگه انقدر خسته ای که تا قبل از ساعت 10 خوابت می بره اما حتما روی پای من
این که وقتی منو می بینی می بوسی و می بوسی منم همینطور انقدر که باران به مامانش گفته مامان رادمهر وقتی میاد دنبالش رادمهر رو بغل می کنه و بوس می کنه اما منو نه (عزیز دلم یادم باشه این دفعه باران رو هم حتما ببوسم)
این که وقتی با همیم مدام می یای دستمو می بوسی بغلم می کنی دستمو می کشی رو صورتت و حتی موقع خوردن عصرونه هم می خوای تو بغلم بشینی
راستش من از تو بدترم... دلم می خواد از من کنده نشی تا فردا صبح که می ری مهد... منم تازگیا عوض شدم، روزا تو اداره یادت که می افتم یه بغضی محکم تو گلوم چنگ
می ندازه مثل الان... وقتی میبینمت دلم می خواد تا فردا صبح تو رو بچسبونم به قلبم سفت سفت... دوست دارم خودم غذا بذارم دهنت و هزار بار قربون قد و بالات برم
رادمهر عزیزترینم می دونم که داری سعی می کنی بزرگ شی و از زندگیت لذت ببری
می دونم که داری سعی می کنی با روش رادمهری با این جریان کنار بیای
من از ته ته قلبم و با تمام وجودم ممنونم که منو انقدر کمک کردی؛ ممنونم که انقدر محکم بودی و هستی و نذاشتی من کم بیارم؛ ممنونم عزیز دلم...
در حق دل مادرت مردونگی کردی یاس سفیدم