کودکی های من با تو
این روزا که دیگه بزرگتر شدی و بازی های کودکانه می کنی از این که کنار هم بازی کنیم خیلی کیف می کنم؛ آخه منو می بری به دنیای کودکی خودم.
منم کوچولو بودم قایم موشک خیلی دوست داشتم، عاشق خمیر بازی بودم، لگو و خونه سازی هم دوست داشتم و از همه مهمتر عاشق تفنگ بازی و شمشیر بازی بودم... حالا این روزا عصرا که با هم از این بازیا می کنیم من حس خوب و شیرین اون موقع ها می یاد تو ذهنم.
وقتی که عصرای تابستون با بچه های کوچه مون انقدر می دویدیم که صورتامون سرخ
می شد، وقتی یه جوری قایم می شدیم که کسی نتونه پیدامون کنه: سیب بیا، گلابی نیا... سیب سیب...
وقتی با گلوله های نخ مامانی برای خودم نارنجک درست می کردم و پرت می کردم بعد خودم می رفتم پشت بالشا قایم می شدم...
وقتی آن مان نبارا دو دو اسکاچی می خوندیم
وقتی ده بیست سی چهل می گفتیم
رادمهر، خونه ات آباد رفیق، دلت خوش پسر ، لبت خندون عزیزترین ، دل منو تا کجاها بردی...
خدایا خوشبختی یعنی همینا دیگه درسته؟
پس برای خوشبختی های زندگیم سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم