رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

بند دلم...

1393/6/9 15:36
نویسنده : مامان رادمهر
332 بازدید
اشتراک گذاری

تو نمی دونی که بند دلمی... نمی دونی که یه تیکه از قلبمی که جلوی چشمم داره راه می ره، نمی دونی که عزیزترین دل منی... نمی دونی اگه می دونستی تو خوابم بند دل منو پاره نمی کردی...

انقدر این چند روز نگران حالتم و انقدر بابت این ویروس لعنتی تو این روزا تب داری و لاغر شدی که شب تا صبح خوابی ندارم و بیدارم ...عین روح سرگردان تو خونه راه می رم...تبتو اندازه می گیرم، بعد شربت بعد آب... می رم بخوابم دوباره می ترسم تبت بره بالا میام سر می زنم ... بعد می شینم پای تختت... دوباره از اول و هی تکرار و تکرار ... خیالم که مثلا کمی راحت می شه خوابم می بره و با یه کابوس از خواب می پرم... دیشبم دقیقا اینجوری گذشت

صبح که بیدار شدم تقریبا یک ساعت بود خوابم برده بود انگار نه انگار صبحه اول وقته خسته ی خسته بودم و ناراحت: از لاغر شدنت از غذا نخوردنت از تن داغت و از خواب های آشفته ام

خب دیدی گفتم نمی دونی که بند دل مامانی

این روزا بند دلم می لرزه ... هربار که دست می ذارم رو پیشونیت و دستم داغ می شه بند دلم می لرزه؛ هر بار که بغلت می کنم و انگاری بخاری گرفتم دستم بند دلم می لرزه، هربار که بغلت می کنم و میبینم از دفعه پیش سبک تر و لاغرتر شدی بند دلم می لرزه...

خدایا بند دل هیچ مادری رو نلرزون ... 

مواظب بند دل منم باش...

هوای پسرکم رو داشته باش...لطفا... خواهش می کنم

دلم خنده ها و شیطنت های پسرکم رو می خواد خدا... 

به امید رحمتت ای مهربون تر از هر مهربونی

پسندها (2)

نظرات (1)

هدی مامان مبین
22 شهریور 93 7:58
بند دلت سلامت....روزای سخته سخته سخت رو گذروندی....تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد انشاالله. ممنون مهربون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد