تو آشپز دنیایی
می گن وقتی گرسنه باشی دیگه دوست ندارم و خوشم نمیاد و اینا رو نمیگی که هیچچچ خیلی هم تازه تشکر می کنی و دو لپی هم می خوری
چند روز پیش با بابا جون رفتی مکانیکی که مثلا مشکل ماشینو حل کنین، کار ماشین گیر پیدا کرد و خلاصه چند ساعتی معطل شدین؛ موقع شام که گذشت هیچی حسابی هم دیر شد... منم تو خونه داشتم پیتزا می درستیدم و منتظر شما خلاصه تا اومدین از گرسنگی نذاشتی من چیزی بچینم و میز و شام درست کنم ...
رو همون اپن آشپزخونه نشستی و در حالی که نمی دونستی پیتزا رو بکنی تو چشمت یا دهنت فقط می گفتی مامان فوتش کن فوتش کن... منم همه فوتای دنیا رو جمع می کردم تو هر نفسم و تند می فوتیدم، انگار می خوام آتشفشان کوه وزو رو خاموش کنم...مهلت نمی دادی که سرد شه... بعد که خوردی گفتی وای مامان تو آشپز دنیایی
منو میگه ها
آشپز دنیا...
فدات شم عزیزترینم تو اصلا پیتزا دوست نداری زیاد...خیلم کم... اما چون من می گم همه باید تو خونه مون همه چی رو دوست داشته باشیم و نمی خورم و دوست ندارم... نداریممم... درست کردم، مثل همیشه اما فکرشو نمی کردم گرسنگی این شکلی معجزه کنه
خلاصه که من شدم آشپز دنیا
عزیزترینم تو هم نازنینترین دنیایی...عزیزترین دنیا
دوستت دارم