پنج ماهگیت مبااااااااااااارک عزیزمممممم
امروز پنج ماه شدی مامان جون... قلبونت برم شیرینی کوچولو... نون خامه ای... کیک بستنی...
داری بزرگ می شی... خوشحالم... اما دلم برات تنگ می شه... همین الان دلم برای اولین ماه تولدت تنگ شده.. برای دوماهگیت... سه ماهگیت.... برای اون موقع که گردن نرم و نازکت لق می زد و نمی تونستی نگهش داری... برای اون موقعی که همه اش چشمات بسته بود و نور می دیدی محکم تر بهم فشارش می دادی... برای اون موقعی که همه لباسای سایز صفرت برات بزرگ بودن و تو توشون گم می شدی... آخی گفتم لباسای سایز صفر... برات چندتاییش رو نگه داشتم... هنوزم بوی خوش تو رو می دن... بوی نوزادیات... اون روزایی که هنوز ٤٠ روزه هم نبودی.... دیگه کم کم داری مرد می شی...
از یه طرف دوست دارم زودتر بزرگ شی از یه طرفم دلم برای کوچولوییات تنگ می شه... دلم می خواد محکم محکم بغلت کنم و بچسبونمت به خودم... فقط اینطوری یه کم اون حس مادرانم آروم می شه....