رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

رادمهر

خوش اومدی...

عزیز دلم امروز یکی از بهترین روزای عمر ماست، پارسال دقیقا یه همچین روزی من و بابا فهمیدیم که تو داری میای... شب قبلش من یه خوابی دیدم که بعدا برات تعریف می کنم از خواب که بلند شدم از هیجان صدای قلبمو می شنیدم، با توجه به خوابم یه راست رفتم سراغ بیبی چکی که روز قبلش خریده بودم... نفسم داشت بند می اومد... وقتی بیبیچک رو گذاشتم زل زدم بهش... می خواستم ببینم خط دومش می افته یا... چشمام اندازه دو تا در قابلمه گشاد شده بود... چند لحظه بیشتر طول نکشید دیدم که خط قرمز دوم افتاد... دستام و قلبم با هم می لرزید... فقط یادمه با گریه اومدم بالا سر بابا جون که بیچاره خوابم بود... طفلک منو دید ترسید... وقتی بهش گفتم هاج و واج منو نگاه می کرد... هنگ کر...
21 شهريور 1390

کفشدوزک کوچولو

رادی رادانم خدا کنه دیگه امروز بهتر بشی مامان جون... از روزی که واکسنت رو زدیم مدام گریه می کنی، نفخت بدتر شده، طفلک مامانی و بابایی... کلی این چند روزه برای آروم تر کردن تو اذیت شدن... منم که از شب تا صبح بالا سرت نشستم و انقدر نشسته چرت زدم و گردنم این ور و اون ور تاب خورده که الان درد می کنه...دست دردم نگو که نمی تونم خمش کنم، خدا کنه دیگه امروز خوب شی مامان جون... صدای گریه ات قلبمو به درد می یاره... دلم می خواد تو و همه بچه های دنیا همیشه بخندین و بخندین... حالا یه شعر خوشمل از طرف خاله کفشدوزک برات می ذارم تا با هم بخونیم و شاد بشیم: کفشدوزک کوچولو کفشدوزک کوچولو/ حسابی غصه داره/ چون که برای دوختن/ دیگه کفشی ندار...
14 شهريور 1390

چهار ماهگیت مبارکککککککککککککک

رادی رادانم چهار ماهگیت مبارک عزیزترینم... امروز سیزدهمه؛ چهار ماه پیش یه همچین روزی خدای مهربون تو رو به ما داد...قربونت برم عزیز دلممممممممم دیشب چه شبی بود پسرم... من و تو و مامانی تا صبح دور هم بودیم... تو یه کمی تب کرده بودی و من و مامانی هم تا صبح بالا سرت بودیم، دیگه راحت شدیم تا شش ماهگیت انشالله.... راستی امروز تولد پارساست، یه کادوی خوشمل براش گرفتیم تا از طرف تو بهش بدیم یه کادو هم از طرف خودمون یعنی من و بابا جون... عزیزترینم بودن با تو بهترین روزای عمرمونه... خدای مهربون این روزا رو از من و بابا جون نگیره... خیلیییییییییییییییی دوستت دارم پسرم ...
13 شهريور 1390

واکسن 4 ماهگی

قربونت برم مامان که امروز واکسن زدی...فدات شم که گریه کردی و منم یواشکی گریه کردم تا کسی نبینه... پسر خوشملم شما فردا 4 ماهه می شی اما چون آخر هفته به امید خدا می خوایم بریم سفر امروز واکسنت رو زدیم... خدا کنه تب نکنی...خدا کنه دردت زیاد نباشه... خدا کنه اذیت نشی مامان.... مامانی شما رو برد و واکسنت رو زد، الانم بهم زنگید و گفت که واکسنت رو زده... پسرم داره مرد می شه ماشالله... قربونش برم... دیگه راحت شدیم تا 6 ماهگی... هزار بار می بوسمت عزیز دلم... جوجه خوشملم می دونم که تو انقدر قوی هستی که بتونی این واکسن رو هم با آرامش بگذرونی... می بووووووووووسمت عزیزترینم ...
12 شهريور 1390

اولین مهمونی ما

رادی رادانم دوشنبه خونمون یه مهمونی خوشمل داشتیم؛ از وقتی تو با اون قدمای کوچولوی شیرینت اومدی تو زندگی مون مامان فرصت نکرده بود خودش یه مهمونی بده اما بالاخره دیروز با کمک مامانی و خاله ها تونستیممممم.... با وجود تو این بهترین مهمونی زندگیم بود... تو هم که حسابی دور و برت رو شلوغ دیدی تا تونستی شیطنت کردی...طفلک مامانی دیگه نمی دونست باید چطوری تو رو بخوابونه..... امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی وروجک من......
2 شهريور 1390

تولد دایی محمد

رادمهرم، چند روز پیش تولد دایی محمد بود و خاله ندا هم یه مهمونی خوشمل براش گرفته بود... خیلیییییییی بهمون خوش گذشت... مخصوصا اینکه تو برای اولین بار بادکنک بازی هم کردی... منتها من همه اش مواظب بودم نترکه چون شما یه کم دل نازک تشریف دارین، اگه می ترکید واییییییییییییی چی می شد!!! قربونت برم که کلی با دیدن کیک تولد ذوق کردی جوجه خوشملم...هزار تا بوس خوشمزه برای پسر نازممممممممم   ...
2 شهريور 1390

یادش بخیر...

رادی رادان چقدر دلم برای اون روزایی که تو شیمکم بودی و شب تا صبح و صبح تا شب بهم لگد می زدی تنگ شده... بعضی وقتا خودتو جمع می کردی یه گوشه، بعضی وقتا هم انقدر خودت رو می کشیدی که فکر می کردم دو تا نی نی تو دلمه... یادته تو سونوگرافی برام دست تکون دادی؟ خانم دکتر گفت ببین داره باهات سلام علیک می کنه...خیلیییییییییی لحظه قشنگی بود اما از اون قشنگتر اون لحظه ای بود که برای اولین بار رفتیم سونو و برای اولین بار تو رو دیدم... یه لوبیای کوچولو که وسطش یه قلب خوشمل تند و تند می زد...اون روز وقتی دیدمت و صدای قلبت رو شنیدم کلی گریه کردم، دست خودم نبود، دیدن تو زیباترین لحظه زندگیم بود...یادش بخیر عکسای سونو رو با بابا جون تماشا می کردیم و...
24 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد