خوش اومدی...
عزیز دلم امروز یکی از بهترین روزای عمر ماست، پارسال دقیقا یه همچین روزی من و بابا فهمیدیم که تو داری میای... شب قبلش من یه خوابی دیدم که بعدا برات تعریف می کنم از خواب که بلند شدم از هیجان صدای قلبمو می شنیدم، با توجه به خوابم یه راست رفتم سراغ بیبی چکی که روز قبلش خریده بودم... نفسم داشت بند می اومد... وقتی بیبیچک رو گذاشتم زل زدم بهش... می خواستم ببینم خط دومش می افته یا... چشمام اندازه دو تا در قابلمه گشاد شده بود... چند لحظه بیشتر طول نکشید دیدم که خط قرمز دوم افتاد... دستام و قلبم با هم می لرزید... فقط یادمه با گریه اومدم بالا سر بابا جون که بیچاره خوابم بود... طفلک منو دید ترسید... وقتی بهش گفتم هاج و واج منو نگاه می کرد... هنگ کر...
نویسنده :
مامان رادمهر
12:51