رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

رادمهر

مرواریدا از راه رسیدن..

به سلامتی و مبارکی و میمنت مرواریدای خوشملت جوونه زدن و اومدن بیرون  ...حالا دیگه معلومه معلوم شدن.... ... کار من و بابا جونم شده دادن انواع دندونی به تو که البته تو اونایی که تو یخچال می ذاریم و خنک می شن رو خیلی بیشتر از بقیه دوست داری... یه ژل هم بابا جون برات گرفته که می مالیم به لثه های خوشملت که کمتر اذیت بشی... مامانی هم قرار شده زحمت درست کردن یه آش دندونی توپ رو بکشه که بر و بچ همه منتظر و مشتاق خوردن این آشن... آخ جون رادی رادان دوباره کادو ههههههه... من جای تو ذوق می کنم... راستی باید یه فکری برای دندونات بکنم...شبا قبل از خواب برات با مسواک انگشتی تمیز می کنم   اما تو تا صبح 150 بار دیگه شیر ...
6 آذر 1390

مرواریدا تو راهن...

دیدم چند روزه عصبانی هستی  حوصله نداری و مدام نق می زنی و حتی تو بغلم گریه می کنی نگو که دو تا مهمون کوچولو تو راه داری....دیشب تو بغلم بودی که سرتو گرفتی بالا و یه خمیازه خوشمل کشیدی، همون موقع بود که دیدم  تو لثه پایینت دو تا دندون کوچولو با هم می خوان در بیان... بابا جون که می خواست با کله بیاد تو دهنت که دقیقا ببینه   مرواریدای کوچولوت هنوز جوونه نزدن... الان دقیقا زیر یه لایه نازک تو لث ات هستن... خیلی باحاله   حالا دیگه تا این دو تا و اون دو تا و اون یکی دو تا و خلاصه همه مرواریدا دربیان خدا به داد من و مامانی و بابا جون برسه چرا من فکر می کردم تو باید همیشه بی دندون بمونی؟ چرا من فکر...
2 آذر 1390

عافیت باشه...

بعد از کلی عکس انداختن و شیطنت کردن یه حموم داغ کلی بهمون چسبید... اینم حوله جدیدته آخه اون قبلی که مال نوزادیت بود دیگه برات کوچیک شده بود...   ...
28 آبان 1390

حالا دیگه وقت غذاست....

عجب جمعه پرباری بود... هر دومون خسته نباشیم... مرسی که برای من و موبایلم این همه ژست خوشگل گرفتی... اینجا نشوندمت تو صندلی غذات که آآآااااااااام بخوری...نوش جونت عزیزترینم ...
28 آبان 1390

عمو pooh مهربون.....

من جمعه خیلیییییی کار داشتم..... بابا جونم خونه نبود و من دنبال یه راه باحال می گشتم برای اینکه سر تو رو گرم کنم و خودم برم با سرعت نور کار کنم که یاد عمو pooh مهربون افتادم... دستش درد نکنه یه یه ربعی به داد من رسید.........   ...
28 آبان 1390

بازی تموم شد...

خب بازیت تموم می شه چرا این مدلی می یایی پایین، اگه من اونجا نبودم چی؟... یکی نیست به من بگه مگه تو مادر نیستی خوب برو بگیرش، ول کن عکس انداختنو     ...
28 آبان 1390

رادمهر و توپ محبوبش...

پسرم این توپ محبوب توئه... خیلیییییییی دوستش داری. این توپه یه جریان جالب داره، از اونجایی که من خیلی لپ لپ و تخم مرغ شانسی و این جور چیزا دوست دارم... بابا جون هر چند وقت برام یه دونه می خره  یه دفعه از توی همینا دو تا توپ بادی (یکی قرمز و یکی نارنجی ) دراومد که ما بادش کردیم و گذاشتیمیش کنار و گفتیم باشه تا صاحبش بیاد و حالا تو اومدی و عاشق این دوتا شدی... اینی که داری باهاش بازی می کنی یکی از همون دوتاست: ...
28 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد