رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

رادمهر

بابا...

دیروز برای اولین بار گفتی بابا آره به همین سادگی و راحتی گفتی بابا ... خوب کلی خوشحالی داره دیگه... به بابا جون می گم ببین رادمهر داره صدات می کنه می گه بابا، می گه نه با تو کار داره ... داره می گه ماما تو حواست نیست رادی رادان بابا جونی عاشقته هر وقت بزرگ شی و بابا جونیت رو خوب بشناسی کلی از این حرفش می خندی.. فکر نمی کنم تا الان چهار تا جمله جدی به من و تو گفته باشه... بابا جونیه دیگه ...
20 آذر 1390

مامان بودن...

قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قدیمه نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم ... اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره ... یه مامان مچ دستش  همیشه خیلی درد می کنه و استخوانش هم کمی از درد زیاد بیرون زده...
20 آذر 1390

سیب کوچولو هفت ماهه شد....

سیب سرخ شیرینم هفت ماهگیت مباااررررک... عزیزترینم هفت ماهگیت مبااارک .... هفت ماه با شیرینی ها و دلشوره ها...با نگرانی ها و غصه ها، شادی ها و خنده های مادرانه و پدرانه گذشت.. . شیرینی اولین لبخندت. .. دلشوره اولین بیماریت و بیمارستان رفتن مون ... نگرانی واکسن ها... غصه تب و لرز بعدش ... شادی اولین غلتیدنت... و خنده دیدن دندونای کوچولوت ....و از همه مهمترررررررر بی خوابی های مامان که اصلا به بی خوابی عادت نداشت...   حالا دیگه خودت می شینی اما نه کاملا حرفه ا ی، اون وسطا یه دفعه چپ می کنی و لو می شی .... دایییییییی...ماما....امممممم....لللللل....ددددد.... اینا حرفاته و من عاشق اون بخش ماماشم... هلاک می شم وقتی اون جوری می...
17 آذر 1390

سقا کوچولوی من...

اولین محرم در کنار تو به من و بابا جون خیلی خوش گذشت ... ما به همه برنامه هایی که داشتیم رسیدیم و تو نهایت همکاری رو با ما کردی ... مثل هر سال پیش خاله بهاره و بر و بچ بودیم .. این چند روز تو خیلی خوشحال بودی، چون من و بابا جون هر دو از صبح کنارت بودیم و حسابی گردوندیمت امسال با هم اولین نذرمون رو ادا کردیم... تو سقا کوچولو شده بودی و من هر لحظه که بهت نگاه می کردم مست معصومیت و نازنینی نگاه کودکانه ات می شدم...انگار با این لباس معصومیت کودکانه ات هزار برابر شده بود و من هر لحظه با این نگاه ذوب می شدم... چقدررررررررر تو برای من شیرینی عزیزترینم... اینم عکسای قشنگ تو در روزهایی که گذشت:   ...
17 آذر 1390

فدای خنده های تو...

از خواب بیدار شده نشده می خندی   ... تو آسانسور به آقای همسایه می خندی ... بغل هر کی می ری بهش می خندی ... بردیمت برای واکسن به خانم دکتر و پرستارا می خندی طوری که بهت می گن مگه ما به تو چیزی گفتیم که تو می خندی فسقلی .... برات غریبه و آشنا فرقی نمی کنه، به همه می خندی. .. مثل خودمونی به همه یه لبخند خوشمل تحویل می دی فدای خنده های تو عزیزترینممم... فدای خنده های تو دلبندمممم... فدای خنده های تو نازنینمممم... می گن دعای ما در در حق فرزند مستجاب می شه پس ای خدای خوبی ها و شادی ها... ای خدای مهربون کاری کن لبخند هیچ وقت از لبای رادمهرم دور نشه و همیشه و همیشه از ته دل بخنده و اشک مگر از سر شوق و شادی بر صورت نازنی...
9 آذر 1390

مهمونی رادی رادان....

من کلی برنامه برای شش ماهگیت داشتم... اما بابا جون به مدت 3 هفته پیشمون نبود و خلاصه همه برنامه ها حسااااابی عقب افتاد  ... از جمله اونها یه مهمونی کوچولو برای نیم ساله شدنت بود که با سه هفته تاخیر جمعه شب با حضور پرشور عزیز جون، مامان بزرگا و بابا بزرگا، خاله جونا و عمه جون و ... برگزار شد... خیلیییییییی خوش گذشت  .. تو بی نهایت آتیش سوزوندی و حتی بعد از رفتن مهمونا هم کوتاه نمی اومدی و همچنان می خواستی بازی کنی ...بابا جون از کل ماجرا برات هم فیلم برداری کرد هم عکس انداخت... برای اطلاع از شرح مهمانی مراجعه شود به عکس ها و فیلم ها... بعد از مهمونی برنامه آتلیه داشتیم که اونم افتاد این هفته... حالا اگه دوباره کاری ...
6 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد