بچه که بودم...
بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا مامانم هیچ وقت مریض نمی شه ولی ما هر چند وقت یه بار سرما می خوریم و انقدرم حالمون بد می شه، و مامان برامون سوپ می پزه و می برتمون دکتر و هزارتا کار دیگه برامون انجام می ده... حالا که مامان شدم می فهمم که مامانم مریض می شد خیلی هم حالش بد می شد ولی ما نمی فهمیدیم چون همیشه همون مامانی بود که می شناختیمش بدون کوچکترین اخم... حالا خودم یه هفته است که از تو ویروس سرماخوردگی رو گرفتم و مریضم در حد تیم ملی حتی دلم نمی یاد برم دکی مبادا که چند دقیقه دیرتر برسم پیش تو... پیشونیم داغه داغه ولی تو خونه یه جوری ام که انگار خوب خوبم فقط به خاطر تو که عصرا منتظر منی... یه بار دراز کشیده بودم دستم روی صورتم بود بی صدا اومدی بالاسرم و یه جوری با نگرانی نگاهم کردی از صدای نفست فهمیدم که تویی... دستمو برداشتم و نگاهت کردم خندیدی و یه نفس راحت کشیدی و رفتی...برای همین فهمیدم که نباید جلوی تو مریض باشم...
کوچیک که بودم همه اش فکر می کردم چرا موهای مامانم انقدر زود سفید شد... اما حالا که برای هر نفس تو دارم فکر و خیال می کنم می فهمم که چرا مامانا زود شکسته می شن... اصلا این عشق مادرانه آدم رو پیر می کنه...
بعضی وقتا دلم می خواد انقدر به سینه ام فشارت بدم که این حرص و ولع مادرانه ام آروم بگیره... از وقتی مامان شدم تمام حساب کتابم درباره عشق به هم ریخته... من چی فکر می کردم اما این اصلا چیز دیگریست...
تو هم می دونی من دیوونه اتم، انقدر نگاهم می کنی تا نگاهت کنم بعد چشماتو به هم فشار می دی مثلا چشمک می زنی بعد دیگه این عشق مادرانه منه که همین جوری سرمی ره...
دلم می خواد یه کم به خودم مسلط شم. اینجوری که نمی شه... انقدر فکرای دری وری تو سرم می آد که نگو... وای رادی رادان تا تو به خیر و سلامتی بزرگ شی من داغون می شم...
بچه که بودم همه اش می گفتم وایییی چقدر مامان اصرار می کنه غذاتو بخور خب میل ندارم دیگه... اما حالا می فهمم وقتی بچه غذا نمی خوره زندگی برای یه مامان تیره و تاره و وقتی با میل و رغبت غذاشو تا آخر می خوره یه مامان می خواد بال در بیاره... وای..همیشه مامانم می گفت باید مادر شی تا بفهمی حالا مادر شدم و دارم یواش یواش می فهمم...