بخشی از خودم...
تا قبل از این فکر می کردم می دونم عشق چیه؟ عاشقی یعنی چی؟ اما تازه فهمیدم انگار عشق یه جورای دیگه است... یه مدل دیگه...
دیروز خوابیده بودی، اومدم بالای سرت، پتوت رو برای صدمین بار کشیدم روت و به صورت قشنگت خیره شدم یهو دلم ریخت احساس کردم یه تیکه از خودمه که اینجا خوابیده نمی دونم چه جوری بگم... نمی تونستم از کنارت پا شم و برم...فقط نگاهت می کردم، انگار داشتم بخشی از خودم رو می دیدم... خب حالا آدم باید چی کار کنه تا آرامش داشته باشه وقتی بخشی از وجودش رو باید مدتی از روز نبینه یا آزاد بذاره تا دنیای خودش رو کشف کنه...
هی به خودم می گم آدم نباید به بچه اش وابسته بشه...اون یه روز می ره دنبال زندگی خودش اما بچه قسمتی از وجود آدمه... به خدا تو قسمتی از تنمی...روحمی...قلبمی خب من چه جوری باید راحت فکر کنم و بگم باشه من بهت وابسته نیستم... کی می تونه بگه من به وجودم به تنم به روحم به قلبم وابسته نیستم که من بگم...
نه، من نبضم با نبض تو می زنه... نفسم با نفسای تو هماهنگه... قلبم فقط با صدای قلب تو آرامش پیدا می کنه... تو بخشی از خودمی... عزیزترینمی... عزیزترین