باغ خرزو خان
دیروز به دعوت رفقا رفتیم باغ خرزو خان... به به... وقتی دور از چشم ماشینا و صدای بوقاشون هستی اصلا دنیا یه جور دیگه است... مخصوصا وقتی دورت پر باشه از درختای پر از میوه؛ از آلبالو و گردو گرفته تا زردآلو و گوجه سبز و آلوچه... به به... چقدر دنیا بیرون از تهران تو دامن طبیعت قشنگه...
تو هم مثل من و بابا جون عاشق طبیعتی و حسابی برای خودت آتیش سوزوندی. من و تو با هم کلی بازی کردیم: فوتبال بازی کردیم، دنبال پروانه ها و قاصدکا دوییدیم، گلا رو ناز کردیم، با درختا حرف زدیم، خاک بازی کردیم و یه کمی هم آتیش بازی کردیم البته تو رانندگی هم کردی آخه باد تندی اومد و منم برای این که خاک اذیتت نکنه بردمت تو ماشین و تو هم اساسی از خجالت فرمون و دنده و آینه در اومدی...
البته از خجالت منم دراومدی می دونی چرا؟ آخه نباید میوه تابستونی می خوردی(دلیلش رو بعدا در گوشت می گم) اما وقتی دست بچه ها زردآلو می دیدی دیگه غیر قابل کنترل می شدی؛ منم با هزار جور خوراکی دیگه ای که برات آورده بودم سرت رو گرم می کردم... دوم این که اونجا دو تا استخر در دو سایز متفاوت داشت که هر دو پر از گل و لای و آب کثیف بود ولی کی می تونست جلوی تو رو بگیره وقتی چشمت به اونا می افتاد؟!... خلاصه برای اونم می بردمت پیش شیر آب و حسابی خیست می کردم جوجه اردک فسقلی من.
روز خوبی بود، می دونی چرا؟ همین که با هم به تنه درختا دست کشیدیم، گلا رو بو کردیم، یه عالمه میوه روی درخت دیدیم و همراهای خوبی داشتیم همه برای این که بگی روزم عالی سپری شد بسه.
خدایا شکرت.