رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

دل مادرانه من...

1391/4/5 11:10
نویسنده : مامان رادمهر
543 بازدید
اشتراک گذاری

می فهمم که داری بزرگ می شی می دونی از کجا؟

از قدم های پسرونه پر از شیطنتت که هنوز درست راه نیفتاده می خوای بدوییniniweblog.com

 از توپ بازی کردنت از این که خودت می ری سوار چرخت می شی و خودت هم پیاده می شی مثل آدم بزرگاniniweblog.com

 از این که دیگه یاد گرفتی وقتی می ری بالای میز به جای سر با پا بیای

پایینniniweblog.com

از این که دوست داری با ما غذا بخوریniniweblog.com

از این که مثل بابا عاشق دلستری و انقدر می خوری که باید از دستت قایمش کنیمniniweblog.com

از این که مثل مامان دوست داری با چایت شیرینی کیشمیشی بخوریniniweblog.com

از این که هر وقت دستامو می ذارم روی صورتم می یای برمی داری و می گی اniniweblog.com

از این که فرار می کنی و منو نگاه می کنی و دوباره و دوباره تا من بیام دنبالت و بگیرمتniniweblog.com

 از این که متوجه ناراحتی من می شی و انقدر آتیش می سوزونی تا خنده ام بگیرهniniweblog.com

اصلا وقتی ناراحتم رفتارت عوض می شه می شینی کنارم و ناز می کنی تا تمام احساسات منو یهو متلاطم کنیniniweblog.com

من می فهمم که تو داری بزرگ می شی و مستقل...می فهمم... اما اگه یه روز تو مهمترین آدم روی زمینم بشی باز رادی رادان منیniniweblog.com

پسر کوچولویی که ٩ ماه تو شیمکم بالا و پایین پرید niniweblog.com

پس دل مادرانه من یادت نره، دلی که نصف شده، یه نصفش تو سینه

خودمه نصف دیگه اش تو سینه تو niniweblog.com

دل مادرانه من هر لحظه تو رو می خواد... بوتو... هواتو...نفستو niniweblog.com

مادر به فدای اون قد و بالای نازنینت، عزیزترینniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

سمیرا مامان آنیتا
5 تیر 91 13:08
وااااااااای نمی دونم چرا سر این مطلبت کلی جو منو گرفت و اشک در چشمام حلقه زد
آخه از من این چیزا بعیده
خیلی قشنگ نوشته بودی صوفی جونم .. قربونش برم که نان کشمشی هم میخوره


هههههه..قربون دلت که یهو لرزیده...خدا دخمری رو بات حفظ کنه دوستم
خاطره مامان بردیا
5 تیر 91 20:14
وای منم دقیقا مثل سمیرا جوگیر شدم و بغض کردم. یه لحظه ترس برم داشت که وای از وقتی که بزرگ شن و بخوان برن اون موقع این قلب عاشق تکلیفش چیه؟!



دل مادرانه ات همیشه شاد دوستم... خدای مهربون دسته گلت رو برات صحیح و سالم حفظ کنه... هیچی عاشقتر می شه...بووووس
هدی مامان مبین
6 تیر 91 11:05
وای این پستت دل ادمو میلرزونه...اخه از دل اومده و به دل نشسته...
منم حس میکنم داره بزرگ میشه...
داره مستقل تر میشه....
باز با خودم میگم مگه همینا ارزوی دیروزم نبود....بذار دلتنگی بمونه ولی هیچ وقت حسرت نباشه.....
بالندگی ات پیاپی رادمهر عزیزم....دامادیت ان شاالله
صوفی...خیلی مهربونه پسرت....خیلی..ببوسش...



مرسی هدی... آره مهربونه... هدی بزرگترین ترس من اینه که یه روز دل مادرانه من یادش بره
مامان کاوه........
7 تیر 91 17:47
صوفی این پسر حسابی کار دست احساساتت داده فکر کنم همه مادرا پرآشوبترین لحظات احساسی رو با بچه هاشون دارن نه بابای بچه!!!( شوخی) اما واقعا تبریک که رادی عزیزمون نیمچه مردی شده.....میبوسمش
مامان نوشی
12 تیر 91 10:44
الهی که همیشه پسرت سلامت باشه و در کنار تون بهترینها رو تجربه کنه. آمین
سپید مامان علی
31 تیر 91 11:37
فدای دل مهربون مادرانه ات....فدای شیطنت های رادی رادان....ای جووونم که دلستر خوره شدید...هزار تا ببوسش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد