هریجان با رادان شیطون
چالوس... روستای بکر هریجان...
یه بار دیگه از دست دود و دم تهران پناه بردیم به دامن پاک طبیعت... گفتم که من و بابا عاشق طبیعتیم و حالا تو یه پله از ما رفتی بالاتر
رفتیم یه جای جدید که تا حالا نرفته بودیم... چقدر قشنگ بود... چقدر آرامش داشت... چقدر پر شدیم از حس های قشنگ... چقدر از دیدن تو وقتی دنبال اسبا می رفتی لذت بردیم... چقدر کیف کردیم وقتی دیدیدم توی آب آبشار زیبای اونجا نشستی و پاهات رو گذاشتی توی آب؛ حتی وقتی پاهای کوچولوت از سرمای آب صورتی شده بود هم نمی خواستی بیای بیرون... چقدر خندیدیم وقتی دیدیم موهای فرفریت توی مه غلیظ اونجا فرتر شد... چقدر بهمون خوش گذشت وقتی گوساله های کوچولو دمشون رو تکون می دادن و تو می خندیدی و می دویدی طرفشون... چقدر شاد شدیم وقتی دیدیم نشستی روی یه تخته سنگ بزرگ و از روش تکون نمی خوری؛ انگار فهمیده بودی سنگ و آب و... به آدم انرژی های خوب می دن...
روح پاکت همیشه سبز و خرم...
جسم خوشمزه ات همیشه سلامت و استوار...
لب های قشنگت همیشه خندون...