مهمونی چای سبز...
فراز، مبین، پرهام، امیر علی، باران، حدیث، کیمیا، رادین، آراد، علی، ژینو و رادمهر شدن بهانه تا ما مامانا خونه فراز اینا جمع شیم و یه مهمونی چای سبز بگیریم... مهمونی مون راستی راستی سبز بود، وقتی میزبان مامان فراز و فراز کوچولو باشن مهمونی سبز سبز می شه دیگه...
اگه آروم می نشستی یه گوشه و خوب خوب گوش می دادی صدای بال فرشته ها رو می شنیدی... هر کدوم از این کوچولو ها همیشه چند تا فرشته باهاشونه، حالا همه شون جمع شده بودن یه جا... آخ که چه بوی بهشتی می اومد البته یه کم با بوی اون کشک بامجون خوشمزهه قاطی شده بود
چقدر صحنه های خنده دار دیدیم:
مامان باران باران رو آورد پیش رادان و گفت باران رادمهر رو ببین، رادمهرم یکی زد تو صورت باران، باران هم یه نگاه معنی دار به رادمهر کرد یکی زد و اینجوری بهش گفت که دخمرا از کسی نمی خورن... راستش خوشم اومد که باران گریه نکرد و جوابم داد تازه...
رادمهر واسه خودش رو زمین دراز کشیده بود، حدیث چهار دست و پا از روش رد شد...رادمهرم آروم خوابیده بود و نگاهش می کرد، بعدا که حدیث رفت تازه زد زیر گریه...
کیمیا هر چی می خواست به دست می آورد... معطل کسی یا چیزی نمی شد... اینم در گوشی بگم که خوشم اومد... دخمرا باید حقشونو بگیرن
داشتم به نی نی ها نگاه می کردم دیدم همه دارن بازی می کنن اما آراد پشتش رو کرده به همه شون و رو به پنجره واسه خودش نشسته داره خوراکیش رو می خوره ...خیلی خنده بود
یه جا دیدم علی و رادمهر سر یه اسباب بازی کارشون بالا کشیده... من و مامان علی رفتیم کمک که همدیگه رو نکشن... خلاصه مامان علی اسباب بازی رو داد به رادمهر و علی کوچولو زد زیر گریه؛ منم یه تفنگ اون وسط پیدا کردم دادم به علی... صورت علی از دیدن تفنگه یادم نمی ره... همچین ذوق کرد که واقعا دیدنی بود
خلاصه مهمونی چای سبز ما کلی صحنه های خنده دار داشت...
راستی رادان یه خاله کوچولوی مهربون پیدا کرد، خاله کوثر، خاله هفده ساله مبین... رادمهر انقدر خاله کوثر رو دوست داشت که بغل من نمی اومد از بغلش... خاله کوثر هر جا هستی شاد باشی و سلامت
مهمونی چای سبز خیلی مزه داد... مثل یه بوس آبدار از لپ نی نی ها
خدایا شکرت