من و تو...
چقدررررر برای من تو شیرینی... چقدر از بغل کردنت لذت می برم... چقدر صدای خنده هات رو دوست دارم... چقدر قلبم از صدای گریه ات هری می ریزه پایین... چقدر از شیطنتهات می ترسم... چقدررررررررررر مادر بودن سخته...
وقتی می خوای دنبالت کنم آروم آروم می یام سمتت می خوام هل نشی فرار نکنی تند تند اما تو عاشق دویدنی، دویدن بی مهابا منم بعضی وقتا چشمامو می بندم... می ترسم از زمین خوردنت... تازگیا می خوای پریدن رو تمرین کنی، فدای شیطنت های کودکانه ات تو هنوز کوچولویی... دیشب رفتی رو میز پذیرایی و تا من از آشپزخونه خودمو بهت برسونم پریدی پایین...با کله نه با پا... مثل همیشه خدا بهمون رحم کرد... فرشته ها اومدن کمک...
نمی دونم با این عشق چی کار کنم... دیشب تو رو محکم محکم به خودم چسبوندم...وایییییییی دلم نمی خواست ازم کنده شی... دلم می خواست تا صبح همونجوری تو بغلم بمونی...
امروز تو کوچولویی و کنارمی وهروقت بخوام محکم بغلت می کنم اما فردا؟
اون موقع که قد من دیگه به قد و بالای مردونه ات نمی رسه... دستای حلقه شدم به دور کمرت دیگه به هم نمی رسه... اون موقع که دیگه شاید کمتر ببینمت چی کار کنم با این دل شیدا... چی کار کنم... اون موقع حاضرم هر چی دارم بدم تا دوباره رادانم رو محکم محکم بغل بگیرم و به سینه مادرانه ام فشار بدم... تو اون موقع هم می یای بغلم؟ ...
آغوش من تا روزی که نفس می کشم تشنه نفس های کودکانه توئه...تویی که همیشه برای من کودکی شیرین امروزی...
دوستت دارم شیرین ترین پسر دنیا...
دوستت دارم...