نازک مثل برگ گل
می دونی چقدر دل نازکی برگ گلم؟ می دونی...
کوچیکتر که بودی فهمیده بودم اما گفتم تصادفیه و بی خیال شدم اما این چند روز مطمئن شدم مخصوصا وقتی که به عمد امتحانت کردم.
برده بودمت حمام... داشتی آب بازی می کردی و منم سرخوش از دیدن تو واسه خودم زدم زیر آواز،آوازم ریتم تندی نداشت ... یه آواز ملایم... یه بار گفتی ماما... من یه کم آب بهت پاشیدم و همچنان می خوندم دوباره گفتی ماما یه عروسک گذاشتم جلوت اما بازم به صورت نازت نگاه نکردم... بعد از چند لحظه نشستم جلوت تا صورت ماهت رو بشورم دیدم بغض کردی و آروم داری اشک می ریزی... واییییییی خدا، می خواستم خودمو بکشم... بغلت کردم زدی زیر گریه بلند بلند... یهو یادم اومد تو آواز غمگین دوست نداری... نوزاد بودی یه بار این اتفاق افتاده بودا اما من یادم رفته بود...
تلفن مون یه آهنگ انتظار داره که کلا تو خودت کشفش کردی ما اصلا نمی دونستیم که یه همچین امکانی هم گوشی خونه مون داره ... یه موسیقی ملایم با پیانو، هربار که می ری سر تلفن و دکمه اونو می زنی و آهنگ پخش می شه بعد از چند لحظه بغض می کنی... به بابا گفتم، باور نکرد؛ امروز صبح بهش گفتم گوش کن و شروع کردم همون آواز اون روز رو خوندم داشتی بغض می کردی که قعطش کردم و بوسیدمت و بوسیدمت، جون مامان نمی خواستم اذیتت کنم فقط می خواستم بابا هم متوجه کشف من بشه... خلاصه کف بابا بریده بود... رادان با احساس من...نازک تر از برگ گل... عزیز تر از تمام دنیا برای من...
توی اون دل کوچولوی نرم و نازکت چی می گذره که از شنیدن هر موسیقی غمگینی بغض می کنی؟
من فدای دل کوچولوی تو... دل کودکانه خوشگل و خوشمزه ات... نه، گریه نکن، بخند، همیشه بخند بذار دنیا به روت بخنده، شاید خنده شیرین تو دل یکی دیگه رو هم شاد کنه...
از امروز به افتخار تو فقط می ریم تو کار شیش و هشت؛ خوبه؟