یک مادرانه آرام...
تازگیا نصف شبا یواشکی می زنم زیر قولم و می یام یواشکی می یرمت تو اتاقمون و می خوابونمت پیش خودم، بعد به اون صورت ماهت نگاه می کنم و صدای نفس های قشنگت رو روی گونه ام حس می کنم و آروم می خوابم بعد تا می یاد خوابم سنگین شه یه پاشنه کوچولوی صورتی می یاد تو صورتم... تو چطوری می چرخی؟ آخ که عاشقتممممم
وقتی دارم غذا می پزم می یای می گی هم هم... آخه فسقلی چی رو می خوای هم بزنی؟ قابلمه داغ رو؟ مجبور می شم یه قابلمه و ملاقه بدم بهت بلکه بی خیال شی ...
بعضی وقتا کلی با هم دست می زنیم و می رقصیم؛ آخ که تو نمی دونی چه کیفی می ده یه مامان با پسر کوچولوش برقصه...
تازه اون موقعی که با هم چشم بازی می کنیم رو نمی دونی چه خبره؟ تو چشم می ذاری من همون جا کنار پات قایم می شم سرم رو می ذارم رو انگشتای کوچولوت آخه نمی خوام برم دورتر، نه دلش رو دارم نه دلش رو... من همین جا تنگ دلت می خوام بمونم، تنگ دلم می خوام بمونی...
غذا که دهنت می ذارم دلم می خواد تو یه لقمه بخوری منم تو رو یه لقمه کنم...
آخ رادانم نمی دونی این چه حس قشنگیه برای من... شاید یه روزی که بابا شدی بفهمی من و بابا الان چه حسی داریم
آقای مامو گ گ خیلیییی خیلییییی قلبم رو مال خودت کردی
گوشه دلم عاشقتممممممم
تموم دلم دوستت دارم