عاشقانه های مادرانه
الان که سرکارم دلم و روحم و جونم همه اش پیش توئه... همه اش با خودم می گم مامان ایگا بابا ایگا آخه تازگیا هر کاری می کنی به ما می گی که نگاهت کنیم یا می گیم مامان بگیر، بابا بگیر اینو با یه آهنگی می گی که من برای شنیدنش هزار باره اش جونم رو هم می دم...
یاد اون روزی افتادم که لب دریا موج می اومد سمتت و خیست می کرد و من می گفتم رادان خیس نشی تو هم می گفتی دریا نکن ای بابا...
این ای بابا گفتن تو من و بابا رو به عرش می بره؛ نمی دونم ما خوشبختی رو خیلی ساده گرفتیم یا واقعا شنیدن کلمات قلمبه سلمبه از زبون یه پسر کوچولوی بیست و سه ماهه واقعا عین خوشبختیه...
رادانم این روزا رو می خوام دو دستی بچسبم که از دستم نره، صدای خنده های کودکانه ات ، صدای پریدن های شیطنت آمیزت، صدای بازی کردنت، صدای لج کردنات... آخ که چقدر این روزا رو دوست دارم
رادانم بهاری باشی همیشه پسر بهاری من
سبز و شاد و سرحال
عاشقتم... عاشق اون موقعی که دستم رو می گیری و می گی تخت تخت یعنی بریم تو تخت بازی کنیم، عاشق اون موقع که بالشت رو می کشی روی زمین می یاری و می گی هو پا هوپا یعنی روپات بخوابم...
فدای شیرینی هات، شیرینی زندگی
فدای نفس هات، عزیزترینم
فدات