دنیای مادرانه
بعضی روزا خسته ام؛ خیلی خسته، انقدر که دلم می خواد وقتی می رسم خونه سرم رو بذارم بخوابم تا فردا ظهر... ولی دقیقا همون روزا تو از هر روز شیطونتری یا شایدم من طاقتم کمتره... بعضی روزا انقدر دلم می خواد در سکوت و آرامش پام رو دراز کنم و یه چایی بخورم که نگو اما...
حالا بعضی روزا که مامانی تو رو می بره پیش خودش که مثلا من تو خونه استراحت کنم، دقیقا سر همون ساعتی که تو بیدار می شی و صدام می کنی و می گی مامان شیر، بیدار می شم، تو تخت می شینم و منتظرم، منتظرم تا بیای انشگتای کوچولوت رو بکنی تو چشمام و بگی باز . هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم تا ظهر همون جوری که مثلا هوس کرده بودم، کلافه بلند می شم و تا می یام مثلا حواسم رو پرت کنم پام گیر می کنه به خرسی ات و اونو جای تو بغل می کنم
می رم یه چایی می ریزم که مثلا تو آرامش بخورم اما جای اونی که مدام می یاد پیشم و می گه مامان چایی داغ... مامان چایی بده... خالیه؛ بعدشم چای منو ازم بگیره و سر بکشه و آخرشم تو دهنش نگه داره و قورت نده و بریزه تو یقه اش تا داد منو دربیاره
نه نمی شه... بدون تو نه دیگه میشه خوابید نه می شه چایی خورد نه زندگی کرد...
تو باید باشی، با همه شیطنت هات، با همه شیرینی هات، با همه ...
خدایا شکرت