رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

رادمهر

30 ماهگی

1392/8/12 12:34
نویسنده : مامان رادمهر
263 بازدید
اشتراک گذاری

همین تازگیا بود انگار که تو به دنیا اومدی و اومدیم خونه و دو روز بعد اون اتفاق افتاد... چقدر ترسیدیم. یا اون دو روزی که تو بیمارستان نگهت داشتن و گفتن زردی داری و من با گریه بهت شیر می دادم. همین دیروز بود انگار نوشتم واکسن دو ماهگی رو چی کار کنم؟ یا نه چند روز پیشترش که نوشتم برای اولین بار غلت زدی... اون موقع که واکسن چهار ماهگیتو زدی یادته؟ فرداش خیلی گریه کردی. اون هیچی اصلا ، یادته اولین بار که سینه خیز جلو اومدی؟ وای من دلم غنج می رفت برات؛ اون بادگلوی بالا بلندت یادته تو رستوران؟ همین که رسیدیم شیر خواستی و خوردی بعدشم یه بادگلوی بلند... همه خندیدن به صورتت آخه خودت از صداش ترسیدی... یادته سرت لق لق می خورد نمی تونستی سفت نگهش داری؟ اون روز که برای اولین بار بدون کمک بالش نشستی و از پشت سرت خورد به سرامیکای خونه که من هیچ وقت یادم نمی ره، خوابشم دیده بودم ؛ اصلا اونو بگو که برای اولین بار تاتی اومدی بکنی؛ یادته همه چی رو می گرفتی می کشیدی پایین تا بتونی بایستی؟ یادته خونه خاله بهاره برای اولین بار پا شدی و بدون کمک راه رفتی بعدشم محکم خوردی زمین؟ اوخ اوخ دراومدن دندون نیشت یادت هست؟ چقدر اذیت شدی، بمیرم برات... اون موقع که برای اولین بار تب کردی رو یادم نمی ره؛ چقدر گریه کردم از سرخی گونه هات؛ یا اون روز که برای اولین بار بعد از به دنیا اومدنت گذاشتمت خونه مامانی و برگشتم سرکار؟ چقدر برام سخت بود... یادته سر پستونکتو موش خورد، چقدر از موشه شاکی شده بودی؟ اوخ اوخ اولین مسافرتمونو بگو، یادته چقدر گریه کردی؟ دوست داشتی تو خونه می خوابیدی... تولد یک سالگیت یادت می یاد؟ من و بابا می شستیم و برات ریسه درست می کردیم... یادته چقدر حباب بازی کردیم اون روز با مهمونامون، تولد دوسالگی رو بگو، یادته تب داشتی و چقدر حالت بد بود؟ فرداشم رفتیم آمپول زدی؟ عید امسالو یادته دستت در رفت؛ هیچکی نفهمید خودم فهمیدم دستت در رفته آخه تکونش نمی دادی، نذاشتم کسی هم تکونش بده تا دکتر برات جا انداخت... آخ که صداش هنوز تو گوشمه... اون کهیرای قرمز یادته که دکتر گفت اگه خوب نشه باید بیمارستان بخوابی؟ چقدر گریه کردم؛ وای اون اسهال استفراغه هم بود که خوب نمی شدی و بازم دکتر گفت اگه مراقب نباشیم باید بستریت کنیم... یادته نباید آب می خوردی و ما برای اینکه حواستو پرت کنیم سوار ماشینت کردیم رفتیم تاااا لواسون تا تو ماشین خوابت ببره؟ یادته اولین بار که گفتی ماما؛ ن آخرشو نمی گفتی ولی من کیف می کردم هربار می گفتی؛ یادته به پستونکت می گفتی گوم؟ یادته هر وقت شیر می خواستی نوک زبونی می گفتی ماما سیر ...سیر... یادته....

من همه اش یادمه... تک تک لحظه های خوب و بدش یادمه، تو خوابم یادم می یاد چه برسه بیداری؛ من هرگز فراموش نمی کنم؛ حتی وقتی تو خودت پدر بشی، اون موقع تازه بیشتر یاد کوچولویی هات می افتم... تو یادت نمی یاد اما من هرگز یادم نمی ره که پسرم عاشق بیسکوییت مادر بود آخه الان دیگه زیاد دوست نداری ولی 4 ماهگی عاشقش بودی. من هیچ وقت یادم نمی ره که چوب شور محبوب ترین تنقلات تو بود یا دنت کاکائویی . من یادم نمی ره که تو به گرمی زیاد حساسی. من یادم نمیره که...

نه من هیچکدومو یادم نمی ره حتی وقتی نباشم...

30 ماه گذشته و دیگه تو خونمون خبری از شیشه و پستونک و پودر و پماد کالاندولا نیست... اما من از همه اش برای خودم نگه داشتم و بعضی وقتا یواشکی می رم سراغشون...به یاد اون روزا که نصف شب بهت شیر می دادم...

الان اگه بگم خیلی شیرین شدی کم گفتم آخه شیرین ترین تر تر شدی... باور کن... یادت بمونه قرارمون 30 ماهگی نی نی خودت ببین حق با من بود یا نه.

زود گذشت، روزای نوزادی نوپایی کوچولو موچولویی... حالا مستقل شدی، تصمیم گیرنده شدی، کاراتو خودت داری یاد می گیری انجام بدی... تو بزرگ شدی و من...

من با دو تا چشم مادرانه که وقتی تو رو می بینه اشک توش حلقه می زنه

می گم خدایا 30 ماهه شیرینمو در پناه خودت حفظ کن... محکم محکم... عاشق عاشق... مهربون مهربون

30 ماهگیت مبارک گوشه دلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

سپید مامان علی
12 آبان 92 13:29
رادمهر جونی 30 ماهه شدنت مبارک.. ایشالا 30 سالگی خودت و یا به قول مامانی 30 ماهه شدن نینیت...
مامانی خیلی زیبا نوشتی ساده اما از ته دل...
مطمئنا اونها یادشون نمیاد این لحظات رو اما در قلب و ذهن ما حک میشه
خدا مرد مستقل کوچولوت رو برات حفظ کنه.. آمین


ممنون عزیزم...خدا کوچولوهای تو رو هم برات حفظ کنه مهربون
مامان نوشى
12 آبان 92 21:07
عزيزكممممممم، سي ماهكيت مبارككككككك، بوسسسسسسسسسسس
هدی مامان مبینi
13 آبان 92 19:55
صوفی!
یادت باشه...
من از سوم تا همین الان گریه کردم...
نمیدونم چرا اشکام اومد...
ولی یاده یادای خودم افتادم...
تازه خیلی از یادته هایی که به رادی کفتی رو منم یادم بود!
یادم بود که چقدر عاشقی سختی...مادری شیرینه...
30 ماهگیش مبارک



هدی نه از یاد تو می ره نه از یاد من و نه از یاد هیچ مادر دیگه... مبینتو خدا برات حفظ کنه...جوجه شیرین زبون
مامان محمدحسن کوچولو
14 آبان 92 6:41
نمیدونم چرا هروقت پستای تو رو میخونم دلم میخواد باخط به خط نوشته هات اشک بریزم!

نمیدونم شاید چون از ته ته دله به دل میشینه و دلو تکون میده!

خوش بحال پسرک که مامان به این مهربونی و لطیفی داره





ممنون عزیزم...تو لطف داری
الهه
18 آبان 92 13:22
صوفی جون بهت تبریک میگم رادمهر عزیز سی ماهه شد.
به رامهر خوشگلم هم سی ماهگیش و تبریک میگم.



ممنون عزیز دلممممم.....
فرناز مامان ایلیا
19 آبان 92 1:36
آخه چرا عکس نمیزاری نامردددد
سی ماهگیت مبارکه قربون رفتار مردونه ات...شیرین زبووون


فدات مهربون... تو واتس اپ برات عکس می ذارم عزیزمممم
مامان رادمهر
24 آبان 92 23:18
سه ماهگیت مبارک پسر ناز صوفی جون ممنون به خاطر نوشته هات که همیشه با خوندنشون بیشتر از قبل منو عاشق پسرم میکنه از خدا بهترین هرو برای تو و پسرت خوشگلت میخوام خدا پسرتو بران حفظ کنه عزیز دلم
MAMAN RANIA
28 آبان 92 6:56
الهی شاد و سلامت باشی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد