روزگار من با تو
روزگار من با تو خوب روزگاریه، آقا خووووووووووب....نه این که همه اش خوشی باشه ها نه اتفاقا، مدام پر از استرس و دل نگرانیه اما روحش قشنگه ، ذاتش شیرینه... مخصوصا این جنگ جدید من و تو سر آموزش خداحافظی با پوشک... آخ که عظیم ترین پروژه های دنیای مهندسی جلوی این مراسم پوشک گیرون کم میارن!!! فکر کن تو نهایت کم کاری رو می کنی و من باید با روی خندون جوری برخورد کنم که مبادا روحیه ات و اعتماد به نفست آسیب ببینه.... آخ که مامان آدو فدای اون روحیه و اعتماد به نفست...
هنوز از تب این در نیومده وارد یه تب دیگه می شیم؛
رادمهر: مامان
من: جونم؟
رادمهر: خمیر رو کردم تو گوسم
من: چیییییییییی؟
رادمهر:خمیر رو کردم تو گوسم
من: تو گوشت؟ خاااااااااااااااااااااااااااک بر سرم شد
رادمهر: آره (من نفهمیدم اون آره تو بابت خمیر توی گوشت بود یا خاک تو سر من)
حالا یه روزی می فهمی که ما اون لحظه با چه حالی تو رو رسوندیم بیمارستان... سه روز به تجویز دکتر قطره ریختیم و روز سوم دکتر گفت اومده بیرون خودش...
چند شب پیش نصف شب بدو بدو اومدی پیش ما و گفتی مامان پیشتون بخوابم... منم محکممممممم بغلت کردم تا خوابمون برد راستش انقده کیییییف کردم یاد قدیما افتادم کوچولوییات...خلاصه حالا دیشب بهم می گی مامان برم تو اتاقم بخوابم اونی که دیشب می خواست منو بخوره بازم می یاد؟
گفنم نه پسرم مامان و بابا اینجان...تا ما هستیم هیچکی جرات نداره بیاد تو رو بخوره... خودم یه لقمه چپش می کنم
حالا دیدی روزگار ما با تو خوب روزگاریه آقا خووووووووووب...