تب و تاب من...
نزدیک روزای تولدته ... داری 3 ساله می شی... بازم تب و تاب تولدت منو گرفته... نه این که قرار باشه شهرو آذین ببندم و توی بزرگترین تالار شهر مراسم بگیرم نه... دلم تب کرده... عکسای پارسالتو که دیدم فهمیدم امسال خیلی بزرگ شدی، دیگه اون حالت های نوپایی نیست، شدی یه کودک زیبا و شاد... برای من تو همینی که می گم کمتر که نه اما بیشتر حتما... من مادرم
هنوزم خنده من برات مهمه، اگه اخم کنم می گی مامان دیگه نیکنم حالا بخند بعد جوری می خندی که من مجبور می شم با تمام وجودم تو بغلم فشارت بدم و هم تو یادت بره من برای چی اخم کردم هم خودم بی خیال ماجرا بشم.... خب این که وضع نشد آخه
مثل کودکی خودم از خونه مامان بزرگا کنده نمی شی دوست داری بمونی و بمونی... منم از خونه عزیز که می خواستم بیام گریه می کردم ، قایم می شدم، خودمو به خواب می زدم... خونه عزیز بهشت بود برام... الانم هست... عاشقشم
برای تولدت کلی کار دارم، خیلی چیزا باید آماده کنم اما وسطش یهو یادم می افته که پسرک من داره مرد می شه...
کادو امسالت برام شده یه فکر بزرگ... چی بگیرم برای خوشمزه ترینم عزیزترینم برای گوشه دلم؟
رادمهر دیشب در گوشت گفتم عاشقتم، دوستت دارم؛ گفتی منم عاشقتم بعد نمی دونم چرا از تاریکی شب استفاده کردم و اشک ریختم... تو ندیدی منو ... برای همین راحت اشکام جاری شدن... برای روزهایی که دارن می رن ، برای تمام چیزهایی که به قول تو نیتونم بگم...
رادمهر (آخ که چقدر اسمت قشنگتو دوست دارم) ... هیچی دلم برای اسمت رفت دوست داشتم صدات کنم...
رادمهرم عاشقتم... عاشق این روزای بهار که منو یاد به دنیا اومدن تو
می ندازه...
دوستت دارم